ـ تمامیت ارضی، تمرکز سیاسی، زبان فارسی و پرچم ایران ـ
اشاره:
در روزهای هفتم و هشتم ژانویهی امسال نشستی تحت عنوان “اجلاس همبستگی برای دمکراسی و حقوق بشر” در شهر کلن آلمان برگزار گردید. پس از آن مقالاتی از سوی تنی چند از شرکتکنندگان منفرد این اجلاس با مضمون انتقاد از سازمانهای سیاسی کردستان حاضر در جلسه انتشار یافت، مبنی بر اینکه گویا این جریانات “برای رضایت چند ناسیونالیست پانایرانیست” از استراتژی استقرار فدرالیسم در ایران عدول کردهاند.
منتقدان محق باشند یا نه، این بحثها در ذهن من پرسشهایی کلیدی خلق نمود مبنی بر اینکه: جداً سازمانهای سیاسی دمکرات ایرانی به انضمام جریانات کردستان ایران تاکجا جایزند برای نیل به اتحادی فراگیر مصالحه کنند؟ به هر حال باورهای سیاسی متفاوتی در جامعهی ما وجود دارند و وجوه اشتراک زیادی نیز بین آنها قابل رؤیت است. آیا نمیشود بر اساس این اشتراکات یک ائتلاف وآلترناتیو مشترک سیاسی بوجود آورد؟
این پرسشهابهویژه روبروی احزاب کردستانی قرار دارند و پاسخ به آنها بدون دشواری ممکن نیست، چرا که این احزاب:
یک) در برخی امور و مفاهیم (چون مقولات فوقالذکر) تبیین ویژه و درک متفاوت از برخی جریانات سیاسی ایرانی طیف میانه دارند،
دو) از یک استراتژی تقریباً واحد و منسجم و نهادینهشده و تقریباً تغییرناپذیر برخوردارند و این افق و منظر آنها را با برخی از شخصیتها و سازمانهای سراسری ایران متمایز و ائتلاف با آنها را بغرنجتر میسازد و
سه) علیالخصوص از یک سوءظن تاریخی به نسبت جریانات “سراسری” و مرکزگرا برخوردارند؛ عامل ذهنیای که بهتنهایی قادر است مانع از اتحاد آنها با سازمانهای سیاسی ایرانی گردد.
در سطور ذیل تلاش میشود با درنظرداشت این پارادایمها پاسخی به پرسش طرح شدهجستجو شود، بدون اینکه ادعا شود که پیشنهادات ارائه شده برای مرتفعکردن دشواریها و شکستن انسدادهای احتمالیاز انسجام منطقی کافی برخوردارند و بهقولی جامع و مانع هستند. خیر،این سیاهه به هدف اصلی خود دست یافته است، چنانچه موجد انگیزهای برای تأمل و دیالوگ سازنده در این حوزه شده باشد.
یک. آمادگی برای مصالحه شرط نخست هر ائتلافی است. طبیعتاً بعنوان یک روشنفکر منفرد میتوان همواره وزنه را بر افتراقات و انتقاد و نفی قرار داد و شاید اصلاً رسالت واقعی روشنفکر هم در همین باشد. اما بعنوان یک حزب مسؤول، آن هم حزبی که در پی ایجاد یک ائتلاف و اتحاد فراگیر باشد، نمیتوان چنین اندیشید و عمل نمود.
برنامهی هیچ ائتلافی برنامهی سازمانهای سیاسیعضو آن ائتلاف نیست. اساساً اگر چنین تلاشی صورت گیرد، ائتلافی صورت نخواهد گرفت. به یاد دارم سالها سازمانهای سیاسی سوسیالیستی ایران در این باره جدل میکردند که آیا در اتحادی که “هژمونی طبقهی کارگر” (یعنی خود آنها) تأمین نشده باشد، برای استقرار “جمهوری دمکراتیک ملی” یا “جمهوری دمکراتیک خلق” شرکت ورزند یا نه. دست آخر اتحادی صورت نپذیرفت: نه با و نه بدون “هژمونی طبقهی کارگر” (بخوان احزاب مدعی نمایندگی آن).
مبرهن است بر سر برخی از اصول نمیتوان سازش نمود، برخی دیگر را اما میتوان ـ هر چند مهم و استراتژیک هم باشند ـبه جهت حصول توافقی مشترک به آینده موکول کرد، دست کم آنها را پیششرط توافق قرار نداد. میتوان تصور نمود که یکی از این اصول برای نمونه برای عدهای “حفظ بدون قید و شرط تمامیت ارضی” باشد و برای عدهای دیگر “حق تعیین سرنوشت”. هنر دیپلماسی سیاسی ایجاب میکند که مخرج مشترکی از این دو حصول کرد.
اما ریز این اصول خدشهناپذیر برای احزاب کردستان و همچنین دیگر سازمانهای سیاسی دمکرات و چپ ایرانی متحد بالقوهی آنها کدامها هستند و مخرج مشترک مورد بحث چگونه میتواند باشد؟ پیشنهادهای این راقم در این ارتباط به قرار ذیلند:
١. پیشاپیش برای رفع هر گونه شبه تأکید شود که مقصود از مصالحه در این سیاهه مطلقاً این نیست که انتظار داشت طرفی آنچه را طرف دیگر میگوید، الزاماً باید بپذیرد. خیر، مصالحه اینجا تنها بدین معناست که
ـ یـا هر دو را همزمان و هم ارج پذیرفت و بین آنها تناقضی ندید،
ـ یـا باید در مورد آنها در میانه به توافق رسید و مخرج مشترکی از آنها گرفت و
ـ یـا اینکه این موارد اساساً از دستور کار خارج شوند.
یک نمونه: طرفی در هر جمله بهمناسبتو بدون مناسبت از “ملت ایران” سخن میگوید و طرفی دیگر از مثلاً “ملت کُرد”. مصالحه اینجا این نخواهد بود که یکی از این دو را بپذیریم. بلکه یـا این خواهد بود که هم این را پذیرفت و هم آن را، یا اصطلاح مناقشهانگیز ‘ملت” در هر دو مورد حذف شود و به جای آن “مردم” بکار برده شود. (پایینتر در این باره به دلیل اهمیت آن با تفصیل بیشتر بحث خواهد شد.)
بر کسی پوشیده نیست که هر کدام از این مفاهیم بار سیاسی خود را دارند، از یک دستگاه فکری معین سرچشمه میگیرند و پیام مشخصی را نیز در خود نهفته دارند. پذیرش الزامی و یکجانبهی هر کدام از این مفاهیم توسط طرف مقابل بهتنهایی نمیتواند به منزلهی پذیرش آن دستگاه فکری و آن پیام نباشد. در همان حال این توقع هم که این دستگاههای فکری حذف شوند، غیرواقعی و ارادهگرایانه است.
٢. در همان حال باید اذعان داشت که چنانچه بطور واقعی میخواهیم اتحادی بین سازمانهای اپوزیسیون صورت گیرد، باید تنها برنامه و پلاتفرم مشترک مخرج مشترک این احزاب باشد و نه تصورات سیاسی و ایدئولوژیکی احزاب شرکتکننده. مجاهدین چنین تلاشهای هژمونیستی را نمودند و نتیجهاش این شد که امروز تنهاتر و منزویتر از پیشند. حتی باید از اصرار بر کاربرد واژگان مناقشهبرانگیز سیاسی نیز پرهیز جست، چه برسد به مشروطکردن پذیرش دیدگاههای خودی از سوی طرف مقابل. این امر اما باید همزمان برای هر دو طرف مصداق یابد، چه که مصالحه جادهی یک طرفه نیست.
٣. از نظر نگارنده مجاز نیست هیچگونه سازشی بر سر سه اصل دمکراسی پارلمانی، فدرالیسم و سکولاریسم صورت گیرد. هر سه اصل برای جریانات کردستان از هم تفکیکناپذیرند. نقش محوری را برای آنها بهویژه فدرالیسم بازی میکند. هر جریان و شخصیت سیاسی هممیهنی که با سازمانهای سیاسی کردستان مینشیند، باید پیشاپیش از آن آگاه باشد.
٤. غیر از این سه اصل امور و اصول بسیار زیادی وجود دارند که میتوان بر سر آنها مصالحه نمود و یا مسکوت گذاشت و به تعبیری دیگر شرط ائتلاف قرار نداد.در برنامههای جریانات منتسب به حزب دمکرات و کومله (برای نمونه) “از حق تعیین سرنوشت”، “سوسیالیسم” و مسائل دیگری نیز سخن در میان است. از نظر من شایسته نیست آنها را شرط و مبنای توافقات قرار داد، هر چند اکثریت سازمانهای چپ ایران نه تنها با سه اصل فوقالذکر (دمکراسی پارلمانی، فدرالیسم و سکولاریسم)، بلکه با این دو (حق تعیین سرنوشت و سوسیالیسم) نیز مشکلی ندارند و تازه در غالب موارد از اجزای اصلی برنامههایشان نیز میباشد. معالوصف میتوان در این دو مورد مصالحه نمود و همچنین بر سر موضوعی چون جمهوریخواهی: میدانیم قاطبهی احزاب کردستان جمهوریخواه هستند. من بالشخصه حتی مصالحه بر سر جمهوری و پذیرش نظام مشروطه به شرط پذیرش رسمی سه اصل دمکراسی پارلمانی (دو مجلسی)، فدرالیسم و سکولاریسم از سوی مشروطهخواهان را منتفی و غیرممکن نمیدانم. یا ما میتوانیم مثلاً سر این سه اصل بهتوافق برسیم، پاسخ به پرسش «جمهوری یا مشروطه؟« را اما به رفراندوم موکول کنیم، با این پیامد که این مسأله مانعی در همکاری و حتی ائتلاف احزاب جمهوریخواه کردستان با جریانات و افراد مشروطهخواه ایرانی ایجاد نکند. در این ارتباط توپ هنوز زمین مشروطهخواهان است؛ تحولی که آنها از حیث پاسخ به خواستهای مناطقی چون کردستان از سر گذراندهاند و تصویت “منشور حکومتهای محلی” از سوی آنها مکفی نیست.
٥. اکنون قطعنامهی اجلاس مذکور منتشر شده است. در آن در حقیقت نه از “فدرالیسم”، که از نظام “غیرمتمرکز” سخن رانده شده است. میدانیم که هر نظام فدراتیو غیرمتمرکز است، اما هر نظام غیرمتمرکزی الزاماً فدرال نیست. نظام غیرمتمرکز بیشتر بر عدم تمرکز اداری تکیه دارد، درحالیکه مقصود از نظام فدرال علیالاصول یک نظام غیرمتمرکز از حیث سیاسی است, هر چند با عنایت به تنوعی که در مجموعهی نظامهای فدراتیو و غیرمتمرکز وجود دارد، این ارزیابی را نیز نمیتوان چون یک حکم قطعیتعمیم داد. قیاس نظام غیرمتمرکز بریتانیا و فدراتیو اتریش از این حیث شاید آموزنده باشد. ظاهراً با گزینش ترم “غیرمتمرکز” تلاش شده هم نگرانی از نظام فدرال برداشته شود، هم نظر احزاب ملی ـ منطقهای برای دستیابی به عدم تمرکز تأمین شود. این فرمولبندی را برای آغاز دیالوگ میتوان پذیرفت، اما حالت مطلوب و ایدهآل نیست و نمیتواند نتیجهی یک مصالحه واقعی و پایدار باشد. پرسش واقعی در مقابل نیروهای مخالف فدرالیسم این است که آیا آنها خارج از فاکتور مطالبات احزاب ملی ـ منطقهای واقعاًخود یک نظام متمرکز سیاسی، اقتصادی، نظامی، امنیتی و فرهنگی میخواهند؟!! به احتمال زیاد پاسخ آنها “خیر” خواهد بود. خوب، عقبنشینی آنها و مصالحهای که معمولاً در میانه باید باشد، در این مورد کجاست؟! چون این عدم تمرکز به هر حال خواست خود آنها نیز است. به باور من چنانچه توافقی سر فدرالیسم حاصل نشود، شاید بهتر باشد که تنها تأکید شود که تمرکز و تراکم سیاسی یکی از عوامل استبدادزا در کشورمان بوده است و باید در نظام سیاسی تمرکززدایی نمود. دیگر شکل و نام و رقت و غلظت این تمرکززدایی مشخص نگردد. پاسخ قطعیآنرا میتوان به روندهای آتیبحثهایروشنگرانهو یا به کارشناسان مربوطه موکول نمود، اما سخن گفتن صرف از “نظام غیرمتمرکز” به این روند و حاکمیت قطعیت میبخشد و در هر دیالوگی در این زمینه را میبندد.شایسته بود حال که ترم “نظام نامتمرکز” به جای فدراتیو برگزیده شده، حداقل “نظام نامتمرکز سیاسی ـ حکومتی” قید میشد که تفکیکی باشد از تمرکز صرفاً اداری. این میشد یک مصالحه در وسط، هر چند من معتقدم که احزاب کردستانی و کلاً چپ و دمکرات ایرانی نباید بر سر اصل فدرالیسم سازش کنند. دکتر قاسملو خواست خودمختاری را عدولناپذیر میدانست، آن هم در گفتگوی خونین با نمایندگان حکومت ناب محمدی. آیا اکنون جایز است عقبتر برویم، آن هم ٢٠ سال ـ ٣٠ سال بعد و با اپوزیسیون؟!! به باور من خیر.
٦. برای یک ائتلاف دمکراتیک هنری در اشارهی صرف و کلی به پایبندی به دمکراسی و حقوق بشر نهفته نیست. مگر امروزه طرفی را هم میتوان یافت که باورمندی خود را به این اصول بدیهی در بیرقش حک نزده باشد، آن هم در اپوزیسیون؟! مخصوصاً اشاره به “حقوق بشر” در بحث مربوط به ساختار سیاسی شاید خلط مبحث ایجاد کند. “حقوق بشر” را بنا به تعریف باید هر انسانی در هر جایی که زیست کند، داشته باشد، درحالیکه آنچه ما در ایران به آن نیاز داریم یک نظام حقوقی فراتر از آن است مرکب از ا) حقوق پایهای، ٢) حقوق شهروندی و ٣) حقوق جمعی. در جهان امروز همچنین مبانی و ابزارهای دیگر حقوقی نیز چون منشورها و تفاهمنامهها وجود دارند که پیادهکردن آنها بهویژه در کشورهایی چون ایران بسیار با اهمیت میباشد. کافی است نگاهی به مصوبات “شورای اروپا” در ارتباط با زبانها و اقلیتها بیاندازیم.صرف اشاره به “دمکراسی” نیز مشکلی را حل نمیکند؛ میدانیم سنخهای متفاوتی از دمکراسی وجود دارند. به عبارت دیگر دمکراسی معادل دمکراسی نیست. هر جامعهای نوعی از دمکراسی را میطلبد. آنچه که با عنایت به تنوع نهفته در ایران و جنبشها و مطالبات ملی ـ منطقهای آن و همچنین ضرورت تمرکززدایی سیاسی و دمکراتیزهکردن واقعی ساختار سیاسی ایران باید با صراحت مورد تأکید قرار گیرد، صرفنظر از فدرالیسم “دمکراسی پارلمانی” (دو مجلسی) است. دمکراسی اکثریتی در ایران بر بستر مثلاً یک نظام ریاستجمهوری بسیار تمرکزگرا و به همین اعتبار بحرانزا خواهد بود، بدین معنی که تمرکز و تراکم موجود در قدرت سیاسی به مثابهی یکی از موانع اصلی استقرار دمکراسی در کشورمان را همچنان پابرجا نگه خواهد داشت.
در قطعنامهی مورد بحث آمده است:
“ما خواستار جدایی نهاد دین از نهاد دولت و حاکمیت و خواهان سیستمى دموکراتیک٬ غیر متمرکز مبتنی بر منشور حقوق بشر، در به تحقق رسانیدن برابری حقوق سیاسی٬ اجتماعى و فرهنگی همه ملیتها و اقوام (فارس، ترک، بلوچ، عرب، ترکمن، کُرد، لر و …) که مجموعاً ” ملت” ایران را تشکیل میدهند، هستیم.”
یک فرمولبندی مصالحهجویانه (و نه ایدهآل) میتوانست به ترتیب ذیل باشد که ناظر بر سکولاریسم، حقوق شهروندی و اصل سوپسیدیاریتی است:
“ما خواستار جدایی کامل دین از دولت و یک سیستم دموکراتیک پارلمانی و غیر متمرکز سیاسیبر اساس خودمدیریتی منطقهای و برابری حقوق فردی و جمعی سیاسی و فرهنگی همهی مردم ایران فارغ از تعلق قومیـ ملی و زبانیـ فرهنگیآنها هستیم.”
دو. پرهیز از سیاست حذفی در بحث اتحادها اهمیت ویژه دارد. نظام سیاسی آیندهی ایران به هر حال امری است که به همهی مردم ایران مربوط است. و هر ایرانی محق است تصورات خود را در آن باره مطرح سازد. میدانیم چنین تصوراتی نیز از چپ تا راست، از سوسیالیستی تا لیبرالی، از سلطنتطلبانه تا جمهوریخواهانه، از ناسیونالیستی و شوونیستی تا برابریطلبانه و منطقهگرایانه وجود دارند. نادیدهگرفتن و حذف هژمونیستی و ارادهگرایانهی آنها ما را به جایی نمیرساند و با اصل پلورالیسم سیاسی در تعارض است. من اتفاقاً به فال نیک میگیرم که چنین نشستی با نمایندگان فکری متفاوت در کلن صورت گرفت و امیدوارم نشستهای مشابه بیشتریدر آینده داشته باشیم. آری، درست است، بخشی از افراد شرکتکننده در آن هیچ پایگاهی در میان تودههای ایرانی ندارند و تصور هم نمیکنم که خود نیز چیزی غیر از این را ادعا کرده باشند. اما یقین دارم آنها تفکراتی را نمایندگی کردهاند که بطور قطع در جامعهی ایرانی وجود دارند.میدانیم که در روزهای قبل از تشکیل این اجلاس تبلیغات وسیعی بر علیه بخشی از شرکتکنندگان در آن جلسه در تلویزیونهای شووینیستی صورت گرفت و تلاش شد آنان را در شرکت در آن جلسه با “فدرالیستها” و “تجزیهطلبان” برحذر دارند. لذا این تنها احزاب کردستانی نبودهاند که بر روی سایهی خود پریدهاند، بلکه این چالشدر مقابل طرفهای مقابل نیز قرار داشته است. به نظر من این تجربهای بود که در آن تلاش شد افتراقات مبنا قرار نگیرد و بر روی نکات متحدکننده تأکید گردد. اگر میخواهیم جامعهای مشترک نه بر اساس سلطهی تکحزبی، بلکه بر پایهی پلورالیسم و تکثر بنا کنیم، باید تواناییائتلاف داشته باشیم و بهویژهنباید خودمحورانه هیچ کس و نیرویی را حذف کنیم. به هر حال آنچه در کلن اتفاق افتاد فعلاً چیزی جز بحث و شور برای یک مصالحه و ایجاد اتحادی بر این مبنا بین بخشی از ایرانیان نبود. طبیعی استکسی از برنامهی حزبی خود عدول نکرده است. این برنامهها به جای خود باقی ماندهاند. در ارتباط با سه اصل فوقالذکر نیز مصالحهای صورت نپذیرفته است، اما کل و جزء این برنامهها برای ائتلاف نوشته نشدهاند و حتی اگر ائتلافی برای تشکیل حکومت نیز بوجود بیاید، اجرای این برنامهها تنها بخشاً میسر خواهد بود. در ضمن ما حداقل باید توانایی گفتگو با هم را داشته باشیم. اگر هم به دلایل برنامهای طی پروسهای به این استنتاج برسیم که نمیتوانیم در این جبههی واحد قرار گیریم، دست کم استدلالات و نظرات همدیگر را شنیدهام و با هم یک تعامل دمکراتیک و متمدنانه داشتهایم.صرف این نتیجه نیز بسیار مهم است، چه که معضل ما در حال حاضر بنیادیتر از فقدان اتحاد است. ما هنوز با هم نشستن و باهمگفتگوکردن را بطور کامل تجربه نکردهایم. هر نشستی هم به منزلهی این نیست که از آن یک اتحاد بیرون خواهد آمد. یقین داشته باشیم که ما در آینده نه با یک ائتلاف، بلکه با ائتلافها با برنامهی متفاوتی روبرو خواهیم بود و این بسیار مثبت است، چون مردم به هر حال آلترناتیوهای مختلف خواهند داشت. اما آیا لازمهی یافتن متحدین نشست و گفتگو نیست؟ از این هم ابا و اکراه داشته باشیم؟! پیشنهادات من:
٧. هدف باید مشخص باشد؛ در درجهی نخست تبادل نظر، گفتگوی رودررو و در صورت ممکنتشکیل اتئلافی فراگیر با مضمون دمکراتیک بر علیه حکومت اسلامی ایران. این ائتلاف وظیفهاش در درجهی نخست تعیین جزء به جزء و ریز نظام سیاسی آیندهی ایران نیست، بلکه قبل از هر چیز متشکل و فعال کردن نیروهای اپوزیسیون حول شعار سرنگونی و برکناری رژیم است.
٨. بنا را بر این بگذاریم که طرفهای دیگر هم دیدگاهها و تصورات خود را در ارتباط با نظام سیاسی آینده دارند. آنچه به تصویب خواهد رسید، اختلاطی از این تصورات و برنامهها خواهد بود و بطور تکی با هیچکدام از آنها صددرصد منطبق نخواهد بود.
٩. تلاش شود با کمال صداقت و صراحت و منانت دیدگاهها و مشکلات مورد بحث قرار گیرند. زبان و لحن گفتگوها در دستیابی به تفاهم بسیار تعیینکنندهتر از اختلافات فرضی و واقعی است. لذا زبانی تفاهمآمیز و سیاسی و مستدل برگزیده شود.
١٠. بنا را بر این قرار دهیم که ایجاد ائتلافی از همهی نیروهای موجود اپوزیسیون ممکن نیست، اما در همان حال باید تلاش نمود که وسیعترین نیروها را جذب آن نمود. مبنای اتحاد طبیعتاً باید نزدیکی برنامهای این نیروها باشد. اما ما فعلاً به فضایی نیاز داریم که این برنامهها را خود در نشستها و گفتگوهای رودرو برای همدیگر تفهیم و روشن سازیم. لذا از اتخاذ مواضعی که در خدمت تقویت پیشداروریهایطرف مقابل باشد پرهیز کنیم و خود نیز با پیشداوری بدبینانه پای این گفتگوها نرویم. از ارتباط با آنها اکراه نداشته باشیم، خود حتی مبتکر دعوت از آنها باشیم. در این کار تنها جنبش دمکراتیک مردم ایران و کردستان سود خواهد برد. اعتماد به نفس داشته باشیم.
١١. در همین راستا تلاش شود در مورد مقولات مورد مناقشه کمتر رأیگیری شود و بیشتر کار اقناعی صورت گیرد. اگر رأیگیریای هم ضرورت یافت، اینکار باید در پایان یک پروسهی طولانی بحث و گفتگو صورت پذیرد.
١٢. از اشتراکات آغاز شود و مسائل مورد منازعه به مرحلهی پایانی گفتگوها موکول گردد.
١٣. ائتلاف به هر قیمتی سودمند نیست؛ باید خود و بخش اصلی برنامهی خود را در آن باز یابیم، تا بتوانیم به آن بپیوندیم و از آن دفاع کنیم. ائتلاف را برای نفس ائتلاف نمیخواهیم، بلکه برای ایجاد تحولات بنیادی در جامعهیمان. ائتلافی که چنین رسالت و برنامهای نداشته باشد، نمیتواند مورد نظر ما باشد.
١٤. لذا اگر حاصل نشستهای مربوطه اتحاد و اثتلاف نبود، نباید مأیوس شد، نباید آن را پدیدهای غیرعادی تصور و معرفی کرد. پیششرط هر ائتلافی نشست است، اما ـ همانطور که فوقاً اشاره رفت ـ نتیجهی هر نشستی اثتلاف نیست و نمیتواند باشد. همین اندازه که با این نشستها دمکراسی را تمرین کنیم، نیز خود یک موفقیت است. فراموش نکنیم که ما زاده و پروردهی جامعهی استبدادزده هستیم. دمکراسی قبل از اینکه یک نظام سیاسی و فکری باشد، یک منش است، یک فرهنگ است که از آن بیبهره بودهایم.
سه. پایگاه اجتماعی و هویت گروههای شرکتکننده نیز موضوع بحث است. ایراد گرفته میشود که افراد و نیروهای شرکتکننده در این اجلاس و اجلاسهای مشابه”پایگاه تودهای ندارند، دمکراتیک نیستند و اگر هم پایگاهی داشته باشند، فردا همان را خواهند کرد که حکومت اسلامی ایران نموده است”. گفته میشود: “مگر نه اینکه خمینی در پاریس گفت: در ایران کمونیستها هم آزاد خواهند بود، اما دمار از روزگار هر دگراندیشی درآورد، چه برسد به کمونیستها و سوسیالیستها؟” آری این درست است. اما در آن صورت محتمل متضرر همین نیروها خواهند بود، چه که آن هنگام بطور واقع آنچه که امروز از آن دم میزنند، زیرسوال خواهد رفت، چون باید بدانند که احزاب کردستان نیز بیکار نخواهند ماند، همانطور که در گذشته نیز بیکار نماندهاند. لذا شایسته است هر هممیهنی که خود را “ایرانی” محسوب میکند و واقعاً دغدغهی “حفط یکپارچگی ایران” را در سر دارد، بداند که حفظ این یکپارچگی با زور و زر، با سرکوب و فریب، با تزویر و اجحاف، با بیحقوقی و کشتار میسر نخواهد بود. اگر من هم “تمامیت ارضی ایران” را بلاشرط قبول کنم، مردم کردستان و آذربایجان و خوزستان و بلوچستان و ترکمنصحرا در آینده تنها زمانی خود را به لحاظ حقوقی و علیالخصوص عاطفی متعلق به این میهن مشترک میدانند که در آن حقوقشان تضییع و تضییق نشده باشد و شهروندان کاملاً برابر باشند. در چنین حالتی هیچ نیرویی قادر نخواهد بود آنها را از ایران خارج سازد. اما این جادهی یک طرفه نیست؛ به همان میزان نیز جدایی و استقلال آنها محتمل است، آن هم چنانچه وضع کنونی دوام داشته باشد و ساختاری کاملاً فدرال مرکب از خودمدیریتی منطقهای و مشارکت در حکومت مشترک برای آنها میسر نگردد. سیر صعودی تعداد کشورهای جهان و اعضای سازمان ملل را بنگریم که ١٠٠ سال پیش، ٦٥ سال پیش و ٣٠ سال پیش چگونه بود. بهویژه مایلم هموطنان بویژه پارسیزبان ایرانیام متوجه باشند که برای ترکمن و آذری و کرد و عرب و بلوچ نه ایجاد مرزهای جدید و جداکننده بین آنها و دیگر هممیهنانشان هدف است و نه مرزهای سیاسی جداکنندهی کنونی میتوانند مقدس و “پرگهر” باشند. ای کاش این عزیزان نظری به تعداد کسانی میانداختند که هر روز از سوی حکومت اسلامی در مرزهای کردستان ایران، عراق و ترکیه از سوی مرزداران حکومتی کشته میشوند.آنگاه شاید دردی را که مردم و روشنفکران و فعالان کُرد احساس میکنند، درک میکردند. اما این عدم مقدس شمردن مرزهای که کردستان را پارهپاره کرده است و هر از چند گاهی جان زحمتکشان این منطقه را میگیرد با استقلالطلبی فاصلهای وحشتناک زیاد دارد.پیشنهاد من:
١٥. فعالان منفرد و مستقل، اما مردد کردستان مستحضر باشند که در سیاست پیشگویی غالباًدشواریآفرین است؛ اینکه این یا آن نیرو فردا چه موضعی خواهد داشت، نمیتوان به یقین گفت. آنها نیز همین را در ارتباط با ما میگویند که غالباًً اشتباه هم میگویند. به باور من همینکه افرادی از اپوزیسیون چپ و راست آمادهاند با هم سر اتحادی به توافق برسند، خود یک پیشرفت است. به راه و نیروی اقناع خود باور داشته باشیم. یقین داشته باشیمکه قادریمنیروهای دیگر را تحت تأثیر استدلالات خود و مطالبات برحق مردممان قرار دهیم. نه تنها هر گروه سیاسی، بلکه هر فعال و علاقمند سیاسی هممیهن نیز باید برای ما مهم باشد که چگونه میاندیشد. در گفتگو بخاطر احتمالات آینده بر روی هیچ نیرو و هیچ کسی نباید بسته شود. ما با شیطان نیز نشستیم و گفتگو کردیم و باز هم اگر شرایط اقتضا کند با هر شیطان دیگری هم خواهیم نشست، چه برسد به هممیهنانی که دست دوستی و همبستگی به سوی ما دراز میکنند. بدبینی موجود تاریخاً قابل فهم است، اما راهگشا نیست.
١٦. طول و عرض هیچ یک از تشکلهای سیاسی را شرط نشست و گفتگو با آنها قرار ندهیم. ملاک باید تنها برنامهی مشترکی باشد که به تصویب میرسد. ما هر اندازه نیرو حول شعارهای دمکراتیک گرد هم آوریم، خوب است. وجه سیاسی و تبلیغی و روشنگرانهی آن را کم بها ندهیم.
١٧. بدیهی است که از سازمانهای تأثیرگذار و باسابقه و بنیهدار نیز نباید غافل بمانیم. کار اصلی ما باید معطوف به توافق با شخصیتها و سازمانهای سیاسی چپ ایران باشد. نحلههای مختلف فدائیان (بهویژه فدائیان اکثریت)، راه کارگر و حزب کمونیست ایران و جمهوریخواهان و سبزهای سکولار میتوانند طرفهای گفتگو و حتی ائتلاف باشند.مشروطهخواهان و گروههای مختلف منتسب به جبههی ملی و صدالبته بخشهای مختلف حزب تودهی ایران و سازمان مجاهدین خلق ایران نیز نباید پیشاپیش حذف شوند. در تعامل و شور و گفتگو با آنها باید تابوها و سدهای ایدئولوژیکی و روانی گذشته را بشکنیم. هر کدام از این نیروها حاضر باشند در بنای یک ایران دمکراتیک و فدرال با ما همراه گردند، نباید از سوی ما مانعی از جمله سیاستهای گذشتهیآنها برای آن ایجاد شود. بایسته و شایسته است که احزاب کردستان موتور و محرک یک اتحاد دمکراتیک در ایران باشند. هم آزمون آن را پشت سر دارند، هم ظرفیت و پتانسیل سیاسی و هم اعتبار لازم. به یمن تلاش و مبارزهی آنها امروز فدرالیسم به استراتژی غیرقابل حذف تبدیل شده است، هر چند نمیتوان نقش جریاناتی چون سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) و بعدها فعالان جنبشهای ملی مناطق ایران را در این ارتباط کم بها داد. اما به یقین این امر میسر نمیگشت اگر کردستان پیشکسوت این جنبش تمرکززدایی و فدرالیستی نمیبود. (چنین نقش برجستهای را آذربایجان در جنبش مشروطه با طرح “انجمهای ایالتی و ولایتی” درخشان ایفا نمود.) طبق ارزیابی من “فدرالیسم” امروز بعد از “دمکراسی” (شعار ٦٦ سالهی کردستان ایران) پرشمارترین واژهی سیاسی اهل قلم و نظر و سیاست و اپوزیسیون میباشد و سالهاست از “سوسیالیسم” پیشی گرفته است. این به یقین فیالبداهه نیست و خلقالساعهروی نداده است؛حاصل تلاشهای پیگیر مدافعان این نظام بوده است. میدانیم زمانی کردستان در ایران در طرح “دمکراسی برای ایران ـ خودمختاری برای کردستان” تنهای تنها بود. امروز کدام نیروی واقعاً دمکراتیک است که نه خودمختاری برای کردستان، بلکه خودمختاری برای کل مناطق ایران را که همان فدرالیسم است، به نحوی (مثلاً در پوشش نوعی تمرکززدایی و “حکومتهای محلی”) دست کم بخشاً نپذیرفته باشد؟بنابراین تغییر در مواضع نیروها و شخصیتهای سیاسی ایران ممکن است.این راه را ادامه دهیم. این مدنیترین و کمهزینهترین نوع مبارزه است.
چهار. ترم “تمامیت ارضی” برای هر دو طرف ـ البته از دو منظر متفاوت ـ همواره حساسیتبرانگیز بوده است. اینکه احزاب کردستانی در ارتباط با این مقوله چگونه برخوردی خواهند نمود، نیاز به بحث بیشتری دارد. این یک واقعیت است که تمامیت ارضی به نحوی که تاکنون طرح شده است در بین مخاطبان بیشتر تحریککننده است تا متحدکننده، بیشتر آنتیپاتی ایجاد میکند تا سمپاتی. طرح این مقوله غالباً از سوی طرفی صورت میگیرد که خود را صاحب و مالک ایران و در همین راستا مکلف به حفظ وحدت آن میداند. به باور من ایدهآل این است که این مقوله بطور کلی از هر قطعنامهای حذف شود، چرا که طرح آن غیر از اینکه لوسکردنو سوالبرانگیزکردن آن (وحدت ایران) باشد، ترجمان مناسبات و ساختار تحمیلی و ناعادلانهی موجود در کشورمان به زبان اپوزیسیون نیز میباشد، ناقض حق تعیین سرنوشت انسانها و خلقهاست و به همین اعتبار غیردمکراتیک،و تازهچیزی را هم حل نخواهد کرد؛ آخر چه فایدهای دارد اگر من امروز متعهد به حفظ تمامیت ارضی باشم، اما فردا مثلاً به این دلیل که حقوق ملی من در این کشور لحاظ نشده باشد، با استناد به حق تعیین سرنوشتی که بر اساس برنامهی حزبیام به آن معتقدم، تازه با صراحت آن را پیشاپیش اعلام نیز نمودهام، از آن عدول کنم؟ با عنایت به برخی از پارامترهای دیگر هم میبایست این مقوله از دستور کار و بحث خارج شود، از جمله و بهویژه اینکه تمامیت ارضی ایران هیچگاه از سوی سازمانهای سیاسی کردستان، بهخصوص آنانی که در آن اجلاس شرکت داشتند، بطور واقعی زیر سوال نرفته است و همچنین به این دلیل که بطور واقع هیچ طرفی محق نیست آن را از طرف دیگر مطالبه کند، مگر اینکه خود را اصلتر و صاحبخانهتر و “ایرانیتر” بداند که بهقول آن فرهیختهی جانباخته نباید اجازهی آن را به کسیداد. اما احزاب کردستانی احزابی سیاسی و باتجربه هستند و میدانند که باید در جاهایی مصالحه کنند و سیاست و مبارزه بدون مصالحه و سیاستورزی و دیپلماسی ممکن نیست. شکل این مصالحه چگونه باشد، میتوان مورد بحث قرار داد. فرمول پیشنهادی (و نه ایدهآل) من، برای حالتی که مؤتلفین بر آن (بیمورد) تأکید ورزند،عبارت است از: “حفظ وحدت و یکپارچگی ایران با رعایت حقوق برابر ملیتهای ایران”. دو بخش این گزاره از هم تفکیکناپذیرند، بدین معنی که وحدت ارضی ایران تنها زمانی معنا و مفهوم پیدا خواهد کرد که حقوق ملی ملیتهای ایران رعایت شده باشد و بر عکس آن هم صادق است: در صورتی که حقوق این ملیتها به رسمیت شناخته شده باشند، دلیلی برای زیرسوالبردن تمامیت ارضی ایران وجود ندارد. این یک شکل مصالحه است،چرا که طبیعی است که از نظر من (و میدانم همهی سازمانهای سیاسی کردستان ایران) آنچه اصل و اساس است، “حق تعیین سرنوشت” و “اتحاد داوطلبانه” است. این دو فرمولبندیالبته در مضمون یکی هستند، چون یقین دارم چنانچه حقوق مردم برای نمونه کردستان رعایت شده باشند، این مردم خود در یک رفراندوم آگاهانه رأی به ماندن در ایران خواهند داد و “تمامیت ارضی ایران” بدون فشار و شانتاژ تأمین شده است. از نظر من اهمیت دارد که طرفهای ائتلاف بدانند که تمامیت ارضی تنها زمانی به مخاطره میافتد که حقوق بخشی از مردم ایران در آن تأمین و تضمین نشده باشند و تعهد من نوعی در آن تغییری ایجاد نخواهد کرد. زمانی از دکتر قاسملو، مؤثرترین نظریهپرداز جنبش معاصر کردستان، پرسیدند: “چه ضمانتی وجود دارد که این خودمختاریای که شما مطالبه میکنید، به استقلال تبدیل نشود؟” پاسخ وی بس صادقانه و فکورانه بود و اکنون از هر زمانی بهروزتر و درستتر است: “چه ضمانتی وجود دارد که شما آن دمکراسیای که از آن دم میزنید، فردا به دیکتاتوری تبدیل نخواهید کرد؟ما، حزب دمکرات کردستان ایران، ‘دمکراسی برای ایران و خودمختاری برای کردستان’ میخواهیم. برای دیگران و نسلهای آینده نیز تعیین تکلیف نمیکنیم.” معنی این سخن چیزی جز این نمیتواند باشد: “چنانچه شما تعهد خود را نشکنید، دلیلی ندارد من به آن بخش از تعهد خود وفادار نمانم.” این بطور واقع یک اصل جامعهشناختی (“قرارداد اجتماعی” ماکس وبر) و همچنین یک اصل شناخته شدهی حقوق بینالمللی است. در حقوق بینالمللی بهویژه آنجا حق مطالبهشدهی خلقی را برای استقلال برسمیت میشناسند که “حق تعیین سرنوشت داخلی” و خودمدیریتیآن خلق بپاخاسته خدشهدار شده باشد. حتی از منظر منشور جهانی حقوق بشر نیز فرد تنها در مقابل حاکمیتی تکالیفی برعهده دارد که حقوقش از سوی آن تأمین شده باشد. استنتاجمن از این بحث تنها میتواند این باشد:
١٨. حذف مقولهی “حفظ تمامیت ارضی” بطور کلیدر بحث ائتلافات (ایدهآل) و یــا
١٩. پیوند کاوزال و تفکیکناپذیر آن با حفظ حقوق ملیتهای ایرانی (مصالحه).
٢٠. طبیعی است که طرح این مقوله (“تمامیت ارضی”) در برابر مای ایرانی بسیار نابجاست، اما بجاست بدانیم که هر آنکه آن را طرح کرد، دشمن مردم ما نیست، بلکه تبلیغات بهقول خودشان “ناسیونالیستهای پانایرانیست” و برداشت اشتباه از افق سیاسی کُرد این ترس تاریخی و ناواقعی را در آنها ایجاد نموده است. من بارها تجربه کردهام، با بحثی باحوصله و مستدل این نگرانی مرتفع میشود. این است که تأکید میکنم بحث اقناعی بهویژه برای فعالان کردستان بسیار با اهمیتتر از رأیگیری در یک سالن و یک جمع است.
پنج. “پرچم ایران” نیز گاهاً مناقشهبرانگیز بوده است. طبیعی است که ایران هم باید یک پرچم واحد داشته باشد. از نظر من بعنوان یک ایرانی دمکرات و لیبرال، پرچمی که من و همهی مردم ایران را نمایندگی کند، هنوز وجود ندارد. چنین پرچمی باید حاصل تفاهم و توافق مشترک باشد. پرچم کنونی ایران بستگی به اینکه در وسط آن چه سمبل و نمادی باشد، خود یک مکتب و برنامهی سیاسی متفاوت و معینی را تداعی میکند. در ضمن توجه داشته باشیم که ایران به لحاظ ملی یا اتنیک به هر حال یک دست نیست. لذا شایسته است که این ملیتها خود را در آن پرچم بازیابند. پرچم کنونی اما از سوی مجلس یک حکومت وحشتناک متمرکز تصویب شده است و ربطی به خواست و میل این ملیتها نداشته است. خارج از این در مناطقی چون کردستاننماد سرکوب نیز بوده است. لذا غیرطبیعی نیست که فعالان کُرد به آن حساسیت داشته باشند، چه برسد به اینکه آن را از خود بدانند. پیشنهاد من این است:
٢١. یا به دلایل اصولی و یا پراگماتیستی و اجتناب از اصطکاک از نصب آن در اجلاسهای نوع کلن بطور کلی پرهیز و تعیین تکلیف در مورد آن به آینده موکول شود،
٢٢. یا هر طرفی آزاد باشد، پرچم مورد علاقه و پذیرش خود را بیاورد،
٢٣.یا دست کم تا تفاهم در ایران آینده در این اجلاسها حول همین پرچم تفاهم شود و بعنوان یک اصل در مصوبات مربوطه گنجانده شود. در چنین حالتی نمایندگان فکری مناطق مختلف ایران دیگر خود را در مقابل یک عمل انجام شده نمییابند و “پرچم سه رنگ ایران” نیز بعنوان پرچم واحد ایران میتواند حضور و رسمیت یابد. البته ایدهآل این خواهد بود که
یک) در وسط این پرچم نمادیتوافقی به نشانهی وجود تنوع ملی ـ قومی در ایران (مثلاً همانند آنی که متعلق به کنگرهی ملیتهای ایران فدرال است) گنجانده شود، تا هم از پرچم حکومت سلطنت و هم از پرچم حکومت جمهوری اسلامی تفکیک گردد و
دو) در همان حال قید گردد که پرچمهای مناطق ایران نیز برسمیت شناخته میشوند (همانطور که در هر نظام فدرال این یک امر بدیهی میباشد؛ کافی است نگاهی به نمادها و پرچمهای ایالتهای مختلف آلمان (که تازه همه هم از یک ملیت هستند) بیاندازیم).
شش. تمرکززدایی و فدرالیسم و شکل و نوع آن هم همواره در این اجلاسها بحثانگیز بوده است. حقیقتاً برای من قابل درک و هضم نیست که هنوز کسانی پیدا شوند و در مورد ضرورت تمرکززدایی بنیادی در ایران شک داشته باشند. تمرکز نظامی و امنیتی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و اداری در ایران از سویی همواره استبدادزا و از سوی دیگر موجد بیحقوقی اکثریت ملیتهای ایرانی و بروز جنبشهای رهائیبخش آنها بوده است. معالوصف عدهای قلیل و حاشیهای به دلایل ایدئولوژیک بر پایهی استدلالات غیرقابل فهم و غیرواقعی و کودکانه هر نوع تمرکززدایی و بهویژه نوع فدراتیو آن را کانالی برای تجزیهی ایران میشمارند؛ میخواهند بگویند که اگر در مثلاً آذربایجان در مورد امور مربوط به آذربایجان تصمیم گرفته شود، آنها (آذربایجانیها) تجزیه خواهند شد. این ادعا در حالی است که پیوسته از سوی خود آنها (پانایرانیستها)بخشاًبهدرستیتأکید میشود که مردم ایران چنین و چنان در هم تنیدهاند و قرنها و هزارهها با هم زیست کردهاند و مشکل قومی با هم ندارند و تبعیضی نیز در کار نبوده است و غیره. مدعیون پانایرانیست ما ـ بدون اینکه خود متوجه باشند ـ تلویحاًمیگویند که مردم این مناطق بر اساس میل و ارادهی خود نیست که در ایران ماندهاند و اگر آزادی تصمیمگیری داشته باشند، از ایران خارج میشوند؛ لذا باید از طریق تمرکز و سلب آزادی از آنها جلو این کار را بگیرند!!! به شهادت دادههایعلوم سیاسی و تاریخ میتوان گفت که فدرالیسم هیچگاه منشأ جنگ و تجزیه نبوده است، بلکه اتفاقاً مکانیسمی برای پرهیز از آن بوده و هست. مفهوم فدرالیسم چیزی جز “اتحاد” نیست. در مورد چکسلاوی سابق سخن بگوئیم؛ دو خلق دههها در کنار هم در یک نظام فدرال زیست کردند و بعد به این نتیجه رسیدند که همزیستی آنها در چهارچوب یک کشور واحد اصولی نیست. لذا از هم جدا شدند، بدون اینکه بینی کسی خون بیاید. اتفاقاً اکنون طبق آمار اخذ شده بیشتر آنانی که جدا شدند، پشیمان هستند و اکثریت آنانی که ماندند خوشحالند که جداشدگان جدا شدند. در یوگسلاوی فاکتورهای بسیار زیادی دخیل در جنگ بود که حتی یکی از آنها فدرالیسم نبود، بلکه امحای ساختار فدراتیو از سوی میلوشویچ بهویژه در کوسوو بود. بارها گفتهام و باز هم تکرار میکنم که آن کشور مشکل قومی نداشته، بلکه این مشکل دینی و مذهبی بوده است. صرب و کروات و بوسنی از سه قوم متفاوت نیستند، حتی زبان مشترک دارند، تفاوت آنها تنها در دین و مذهب ویرانگرشان بوده است. (این مثل این میماند که مشکل عراق را امروز “قومی” بنامیم، هر چند آنانی که جان همدیگر را میگیرند، همه عرب هستند. آنچه آنها را به جان هم انداخته است، مذهبشان است و نه قومیت.) و باز تکرار میکنم، در آن کشور (یوگسلاوی)ناسلامتیحزب سوسیالیست حاکمیت داشته است. انتساب دلیل جنگ به فدرالیسم چیزی جز جعل تاریخ و یا ناآگاهی نیست.اگر نظام فدرال موجد جنگ بوده است، به همین نسبت نیز میتوان سوسیالیسم را دلیل دیگر بروز جنگ در آن کشور دانست! به هر حال، باید در این باره کار فکری و روشنگری بیشتری نمود. باید توجه داشت، تازهاگر خلقی بخواهد جدا شود، دیگر تمرکز نه تنها نمیتواند مانعی در مقابل آن ایجاد کند، بلکه این جدایی را تسریع نیز میکند. تنها فدرالیسم قادر استبهشیوهای دمکراتیک، اخلاقی و مسالمتآمیزجلو این روند را بگیرد. مناعدان فدرالیسم هنوز قادر نگشتهانداین منطق ساده را درک کنند. البته برخی با تمرکززدایی موافقند، اما نظام فدرال نمیخواهند. برخی نظام فدرال میخواهند، اما نوع “قومی” آن را نمیخواهند. البته تا اینجایش هم خوب است. با این دسته میتوان بحث اقناعی نمود. باید دید مقصود از تمرکززدایی و نظام فدرال استانی آنها چیست. اگر مقصود از این دو این است که مثلاًهر استانی دستگاههای حکومتی با صلاحیتهای سیاسی، قضایی، امنیتی، فرهنگی، … خود را داشته باشد (مانند کانادا)، خوب این مبنای خوبی است برای مصالحه و تفاهم. اگر هم مقصود این است که تمرکز سیاسی و مرکز تصمیمگیری قانونیدر مرکز میماند و مثلاً تنها استاندار و فرماندار را مردم این استانها و شهرها تعیین میکنند که طبیعتاً این معضل موجود را حل نخواهد کرد و منظور مورد نظر احزاب منطقهای را برآورد نمیسازد. برخی از هممیهنان منتقد با فدرالیسم نوع به قول خودشان “قومی” مشکل دارند. حقیقتاً من نیز با این ترمنولوژی مشکل دارم، چون میدانم چنین چیزیدر همهی ایران دست کم کوتاه مدت ممکن نیست. مسأله تنها در کردستان قدری متفاوت است. یک پیشنهاد مصالحهآمیزمیتواند توافق بر سر “فدرالیسم چند استانی” ـ دست کم برای مدتی محدود، مثلاً تا زمانی که دمکراسی در کشورمان نهادینه شود ـ باشد، مشروط بر اینکه این استانها بطور واقع دمکراتیک و فدرال سازماندهی شوند. اما ادغام این استانها در هم و یا تفکیک آنها بر پشتوانهی رأی مردم آن مناطق (شهر به شهر، ده به ده) ممکن باشد. البته این را میتوان “فدرالیسم منطقهای” نامید. در چهارچوب هر یک از این مناطق ساختارهای استانی به لحاظ اداری تا اندازهی زیادی باقی میمانند. مثلاً منطقهی کردستان ایران (و یا طبق ژارگون کردهای عراق “اقلیم کردستان”) از چهار استان مکریان (مناطق کردنشین آذربایجان غربی کنونی)، کردستان (اردلان)، کرمانشاه و ایلام تشکیل خواهد شد، البته بدون اینکه ساختار استانبندی درونی آن بر هم زده شود. بدین معنی که در آن منطقه استان ایلام استان ایلام، استان کرمانشاه استان کرمانشاه و استان کردستان استان کردستانباقیخواهد ماند. تنها یک استان به این جمع اضافه خواهد شد که آن هم استان مکریان خواهد بود. در ارتباط با باقی مناطق ایران نیز چنین میتوانیم عمل کنیم. استان تهران نیز استان و یا ایالت تهران باقی خواهد ماند. آذربایجان نیز میتواند چند ایالت و استان درونی آنها باشد. آری، میتوان در این باره بحث نمود و به قول صاحبنظری نظر کارشناسان را نیز جویا شد. تنها توجه شود که واژهی تمرکززدایی بهخودیخود گویا نیست. چند سال قبل در حکومت متمرکز فرانسه نیز که همواره به لحاظ سیستم سیاسی، قضایی و آموزشی الگوی ایران بوده است، تمرکززدایی شد، اما هنوز با یک حکومت واقعاًغیرمتمرکز فرسخها فاصله دارد. چنین نظامی اگر در یک کشور با بافت اتنیکی همسان نیز میسر باشد، در یک کشور متنوع اتنیکی مشکلساز است. دولت بریتانیا نیز غیرمتمرکز است. اتریش نیز غیرمتمرکز است، تازه فدرال هم است، اما نظام فدرالی که غلظت تمرکز در آن بسیار بالاست. در این بحثها شاید سازنده باشد به این پرسش پاسخ دهیم: کدام نظام فدرال را میخواهیم؟ آیا میزان مشارکت هر یک از مناطق در مرکز بالا باشد و به همان اندازه اختیارات مرکز در مناطق بالا (فدرالیسم کئوپراتیو) و یا میزان اختیارات ایالتها در خود ایالتها زیاد باشد و در ازای آن آنها صلاحیتهای کمتری در مرکز داشته باشند (فدرالیسم دوآل)؟ کسانی که بدون اطلاع از اصول و تنوع نظام فدرال آن را بلافاصله “تجزیهطلبی” میخوانند، میتوانند نوعی از نظام فدرال را برگزینند که در عین مشارکت مناطق در حکومت فدرال (مرکزی) اختیارات و صلاحیتهای زیادی به مرکز در خود ایالتها و یا استانها واگذارند. در چنین نظامهایی تنها امور فرهنگی و امنیتی و بخشی از امور اقتصاد منطقهای در حوزهی صلاحیتهای ایالتها خواهد ماند. این میتواند مثلاً نوعی از مصالحه سر مسألهی فدرالیسم و تمرکززدایی باشد. نتیجه اینکه پیشنهادهای مصالحهآمیز ذیل طرح میشوند:
٢٤. فدرالیسم منطقهای (ترکیب چند استان) به ترتیبی که شرحش رفت یا
٢٥. فدرالیسم کئوپراتیو (ادعام فشردهی نمایندگان سیاسی مناطق مختلف کشور در حکومت مرکزی فدرال همراه اعطای صلاحیتهای بالا به مرکز در مناطق).
٢٦. همچنین در چهارچوب کار اقناعی و روشنگری باید بر اهمیتی که تمرکززدایی و بهویژه فدرالیسم برای استقرار دمکراسی در ایران دارد و نقشی که تمرکز در تحکیم استبداد داشته است و رسالتی که فدرالیسم در پیوند واقعی مناطق مختلف به هم و به مرکز دارد (در شمایل مجلس سنا، سهیمشدن این مناطق در قوهی مجریه، …) و بدین ترتیب نقشی که در تحکیم وحدت ایران خواهد داشت تأکید شود.
٢٧. به جهت هرچه تودهایترکردن و شناساندن این مفهوم شاید بهتر باشد از مضمون و محتوای واقعی و رسالتی که این نظام برعهده دارد، آغاز شود، تا از اصرار بر تکرار مجرد ترم “فدرالیسم”. پرسشهایی چون: آیا موافقید که هر شهر و استانی ارگانهای انتخابی (چون شورا و مجلس)، همچنین دستگاه قضایی و اداری و مدیریتی خود را داشته باشد؟ آیا مخالفتی با این دارید که زبان ساکنان هر استان به زبان رسمی آن استان تبدیل شود، همانطور که اکنون عملاً(و نه رسماً) چنین است؟ آیا مخالفتی با این دارید که اگر مردم چند شهر و استان خواستند که در هم ادغام شوند، این کار صورت پذیرد و ٣٠ استان کنونی مثلاً به ١٠ استان کاهش یابد؟ آیا مایلید که مردم مناطق مختلف کشورمان هم بصورت فردی و هم بصورت جمعی در سیاستگزاری کلان کشورشان با ارگانهای مشترک انتخابی در سطح مرکز مشارکت داده شوند؟ آیا موافقید که ارگانهایی که متعلق به همهی مردم ایران هستند در بین مناطق مختلف کشور تقسیم شوند؟ آیا موافقید که صرف بودجهای که به همهی مردم ایران تعلق دارد به نمایندگان انتخابی مردم هر یک از مناطق سپرده شود؟ آیا موافق هستید که مردم کردستان، آذربایجان، خوزستان، بلوچستان و ترکمنصحرا به زبانهای خود در مدارس و دانشگاه آموزش ببینند؟ آیا میدانید که کشورهایی چون آمریکا، کانادا، استرالیا، آلمان، اتریش، بلژیک، سویس، اسپانیا، …. چه نظام سیاسیدارند؟ … یقین داشته باشید، پرسشهای سادهایاز این دست قادر خواهند بود که مخالف فدرالیسم را به موافق آن تبدیل سازد، چون هیچ عقل سلیمی نمیتواند مخالف آن باشد. کار اقناعی بهویژه در کشورهای فدرال و غیرمتمرکز که اکثریت عظیم ایرانیان ساکنان آن هستند، بسیار سهلتر است. کافی است که به تفکیک و تقسیم جغرافیایی افقی و عمودی مراکز تصمیمگیری سیاسی، قضایی و رسانهها در این کشورها اشاره شود. آیا کسی میتواند بگوید که مرکز سیاسی، رسانهای، اقتصادی و فرهنگی آلمان کجاست؟ کسی قادر نخواهد بود به این پرسش پاسخ صحیح بدهد، چون مرکز واحدینداریم. میدانیم که تمام امکانات در شهرها و ایالتهای مختلف آلمان تقسیم شده است. میدانیم هزینهای که دولت آلمان در بخش شرقی این کشور صرف میکند، بسیار بیشتر از هزینههای صرف شده در غرب این کشور است (بدلیل مالیات برای همبستگی با شرق آلمان که همهی شهروندان آلمان باید بپردازند، این مثل این میماند که فردا در یک نظام فدرال تمام شهروندان ایرانی “مالیات برای همبستگی با مناطق محروم ایران” چون بلوچستان بپردازند و این منابع مالی در اختیار نمایندگان این مناطق قرار گیرد). میدانیم که برلین، پایتخت این کشور، اتفاقاً از بدهکارترین ایالات آلمان میباشد و بدون کمک ایالتهای جنوبی و مرکزی آلمان نمیتواند مدت طولانی پابرجا بماند. این یعنی فدرالیسم. این استدلالات عینی کمک شایانی به تفهیم و فراگیرکردن فدرالیسم خواهند کرد و از هر بحث تئوریک و انتزاعی و ترمنولوژیک مؤثرترند.
هفت. تکلیف زبان فارسی چه خواهد شد؟ چند روز پیش از اجلاس کلن آقایی که خود را به تشکل “واقعی” “همبستگی برای دمکراسی و حقوق بشر” منتسب میساخت، در گفتگویی با یکی از تلویزیونهای ایرانیان خارج از کشور منشور ١٢ مادهای مصوبهی تشکل خود را خواند که با “دفاع از تمامیت ارضی ایران” شروع میشد و با “پاسداری از زبان پارسی” پایان مییافت! این گونه دفاع از زبان فارسی را “دفاع خاله خرسه” میدانم. چرا که: اولاً زبان فارسی هیچگاه در ایران مورد تهدیدقرار نگرفته و زیر سوال نرفته است که من اپوزیسیون سیاسی خود را در کنار دفاع از دمکراسی، حقوق زنان، عدالت اجتماعی، … مکلف به دفاع از آن بدانم.اگر هم در یک سند سیاسی از زبان سخن به میان آید، این باید قبل از هر چیز زبانهای غیرپارسی ایران باشد، چرا که آنچه در ایران مورد تهدید و تبعیض قرار گرفته است زبانهایمردم و سخنوران غیرپارسی کشورمان میباشند که حق ابتدایی آموزش به آنها از متکلمین مربوطه سلب شده است. دوماً زبان فارسی احتیاج به دفاع و تعهد من ندارد. سدهها این زبان زبان محاورهی اندیشمندان و دانشورزان منطقهی ما (فراغ از مرزهای سیاسی ـ جغرافیایی) بوده است، آن هم قبل از اینکه مقام و منزلت واقعی آن به “زبان رسمی” تقلیل یابد. سوماً با هیچ معیار دمکراتیکی یک غیرفارسزبانی را نمیتوان با قانون و حکم اداری و سیاسی مکلف به پاسداری از زبان فارسی نمود، آن هم در کشوری که زبان نوشتاریوی ممنوع بوده باشد. من بعنوان یک کُردزبان بارها علاقهی وافر و خلاصانهی خود را به زبان فارسی ابراز داشتهام، اما به کسی اجازه نخواهم داد به من حکم کند که وظیفهام پاسداری از زبان فارسی است، در حالیکه هنوز اجازه آموزش به زبان خودم را نیافتهام. در ایران آینده نیز وظیفهی حکومت مشترک و فدرال پاسداری از همهی زبانهای ایران و نامیدن همهی آنها بعنوان “زبان ملی و رسمی” در قانون اساسی فدرال میباشد. هر کدام از حکومتهای استانی یا ایالتی هم خود زبان یا زبانهای اصلی این ایالت یا استان را با عنایت به ترکیب زبانی خود تعیین خواهد نمود. از نظر من آنچه در سویس فدرال دهههاست یک امر بدیهی است باید در ایران آینده نیز یک امر بدیهی و نهادینه گردد: هر شهروند ایرانی مکلف است غیر از زبان ایالت یا استانی که در آن زندگی میکند، یکی از زبانهای ایران را به انتخاب خود بیاموزد. من کُردزبانی که در تهران زیست میکنم، طبیعتاً در کنار زبان فارسی (بعنوان زبان آموزشی و اداری آن ایالت) درسی را هم خواهم آموخت تحت عنوان “زبان و ادبیات کُردی”. از نظر من اهمیت دارد که هیچ زبان و فرهنگ و ادبیاتی تحت هیچ عنوانی از امتیاز و حق و جایگاه ویژه برخوردار نگردد.زبانهای درجه یک و درجهی دو معنایی جز سخنوران درجه یک و درجه دو نخواهد داشت. زبان همواره کانال و ابزاری از سویی برای ترقی و از سوی دیگر برای تبعیض و تحقیر بوده است. در ایران هم تاکنون چنین بوده است. لذا یکی از وظایف اصلی دولت دمکراتیک آینده باید رفع این تبعیض و نابرابری باشد. یقین دارم که تنها در این صورت است که زبان فارسی منزلت واقعی خود را خواهد یافت. برای آموزش زبان فردوسی و سعدی و حافظ و مولوی نیازی به تکلیف دولتی ندارم.اگر آن را فرا نگیرم، خودم را از این گنجینهی غنیادبی ـ فرهنگی ـ فلسفی ـ اخلاقی محروم ساختهام. (من در همین اروپا بدون اینکه آن چنان ضرورتی هم در میان باشد و کسی به من حکم و امر و نهی کرده باشد، فرزندانم را کلاس زبان فارسی نیز فرستادم، آن هم درحالیکه چند دوست فارسیزبانم از چنین کاری امتناع ورزیدند.) تا همین چند دهه پیش در کردستان عراق آثار شعرای نامبرده از دروس اصلی بودند، بدون اینکه دولتی آموزش آنها را حکم کرده باشد. نتیجه اینکه من بالشخصه با تمام علاقهای که به زبان فارسی، نزدیکترین زبان ممکن به زبان مادریام، دارم، حتیاین ترمنولوژی را که میگوید “آموزش زبان مادری در کنار زبان فارسی بعنوان زبان مشترک” مسألهساز میدانم. در خود این عبارت نیز یک تبعیض نهفته است. اصل زبان فارسی گذاشته شده است. تازهطبق این استدلال من باید زبان پارسی را بیاموزم، اما هممیهن پارسیزبانم زبان مرا نه. بلاخره یا کردستان، آذربایجان، بلوچستان، …. متعلق به این هممیهنم هم است یا نیست. اگر هست، چرا بر وی تکلیف نمیشود که به انتخاب خود وی یکی از زبانهای ایرانی را بیاموزد و اگر نیست، چرا باید به من حکم شود که زبان وی را بیاموزم؟! برای رفع این تبعیض باید:
٢٨. همهی زبانهای ایران ملی و رسمی باشند. هر شهروندی باید قادر گردد به زبانی که به آن اشراف دارد با حکومت فدرال مراوده کند و همزمان
٢٩. هر شهروند ایرانی، سخنور هر زبانی باشد، باید دو زبان ایرانی فراگیرد. تنها در این صورت است که همبستگی واقعی بوجود خواهد آمد و راه تبعیض و تحقیر از راه زبان گرفته خواهد شد. در ضمن آیا هموطنان پارسیزبانم حاضرند در مناطقی چون کردستان و آذربایجان و بلوچستان و خوزستان و ترکمنصحرا زیست کنند و اشتغال داشته باشند یا نه؟ آیا این مناطق را پارهای از میهنشان میدانند یا نه؟ اگر پاسخ مثبت است که آموزش به زبانهای غیرفارسی این مناطق از این نظر نیز ضرورت پیدا میکند. من یقین دارم که بیشتر مردم غیرفارسزبان کشورمان با علاقه و به انتخاب خود زبان فارسی را برخواهند گزید. تنها میخواهم هممیهنان فارسزبانم نیز چنین همبستگی و دلبستگی به زبانهای دیگر ایرانی نشان دهند.
٣٠. اگر اجباری هم در ارتباط با آموزش زبان فارسی برای مردم غیرفارس کشورمان وجود داشته باشد، باید حداقل اجبار به انتخاب زبانی از زبانهای ایرانی برای هموطنان فارسیزبانم نیز در میان باشد.
هشت. مفاهیم “قوم” و “ملت” و “ملیت” نیز از امور بحثانگیز بودهاند. از نظر من و بر پایهی وارسیهایی که انجام دادهام، هر یک از اجتماعهای فرهنگی ـ زبانی بلوچ، فارس، ترکمن، عرب و کرد و آذری (ترک) ابتدا به ساکن اتنیک (که به نظر من در ایران به غلط “قوم” ترجمه شده) هستند، در همان حال که تعدادی از آنها به میزانهای متفاوتی طی یک فرایند به ملت سیاسی (اجتماع انسانی با ارادهای سیاسی) فرا روئیدهاند. حتی اگر ملاک “ملت”بودن را برخورداری از دولت بدانیم، میبینیم که پارههایهر یک از آنها در خارج از ایران (انبوه کشورهای عربی، دولت آذربایجان، دولت اقلیم کردستان عراق، جمهوری ترکمنستان، بلوچستان پاکستان) کمابیش از دولت مستقل و واحدهای سیاسی ـ حکومتی خود برخوردارند، لذاآنها را میتوان در ایران “ملیت” نامید. از این گذشته برای “ملت” خواندن ایران (از حیث سیاسی و اتنیکی) هیچ تعریف علمی و حقوقی قابل قبولی وجود ندارد؛ ایران نه جمعی از سخنوران یک زبان و فرهنگ واحد میباشد که چون مردم آلمان “ملت” بدانیم و نه ملت به مفهوم سیاسی آن است، چون شهروندان آن از حقوق برابر (حتی در سرکوب و تبعیض) برخوردار نیستد و دولت و قوانین حاکم مورد قبول شهروندان نیست، اصولاً شهروند به معنی واقعی کلمه در ایران وجود عینی ندارد.ایران اما یک “ملت باستانی ـ تاریخی” است(بمانند مصر و چین و یونان) و همهی ملیتهای ایران اندامهای این پیکرند.اینکه در آینده با یک نظام سیاسی و شهروندی مدرن ملت از حیث سیاسی را نیز بنا خواهیم کرد، موضوعی است که به خود آینده برمیگردد. بحث من در ارتباط با فقدان پدیدهای به نام ملت سیاسی ایران به زمانحال برمیگردد. به هر حال، به باور من این اجلاسها جای این بحثهای تئوریک و تجریدی نیست، بهویژه اینکه در خود علوم سیاسی تعاریف واحد و همهپسندی برای این واژگان وجود ندارند، دوم اینکه گرایشهای سیاسی ما مانع از عینیگرایی و بیطرفی علمیمان است و سوم اینکه بیشتر این مفاهیم در زبان فارسیترجمان ناقص از واژگان غیرفارسی بهویژه عربی میباشند. در کردستان عراق ـ برای نمونه ـ چنین جدالی نیست؛ آنها قوم و ملت را همشأن و هممعنی بکار میبرند و حتی دیدهام که ترجیحاً “قوم” را بکار میبرند. در آن خطه “ملی” مترادف “محلی/بومی” است. لذا پیشنهاد من در این حوزه این است که
٣١. یـا (همانطور که فوقاً از آن سخن رفت) از کاربرد واژههای “ملت” و “قوم” بطور کلی صرفنظر شود، حال چه برای ایران و چه برای هر یک از اتنیکهای نامبرده و به جای آن “مردم” بکار رود که برای هیچ طرفی حساسیتبرانگیز نیست و
٣٢. یـا در عین کاربرد اصطلاح “ملت ایران” واژههایی چون ملیت یا “ملت (فرهنگی) کرد”، “ملت (فرهنگی) ترک” و غیره کاربرد یابد،
٣٣. یـا همهیاجتماعات زبانی ـ فرهنگی ایران ـ به انضمام مردم فارسزبان کشورمان ـ “قوم”(ترجمهی ناجامع “اتنیک”) شمرده شوند (حذف متکلمین فارسزبان از شمار “اقوام” ایران تنها میتواند حکایت از تحقیر شمردن مقولهی “قوم” باشد که به ملیتهای ایران منتسب میسازند و از کسی پذیرفتنی نیست)،
٣٤. یا اینکه در ارتباط با اتنیکهای ایران به جای واژههای “ملت”، “قوم” و ‘مردم” از “خلق” استفاده شود که چپ ایران بکار میبرد و بسیار هم درست است.
نه. ائتلاف با چپ لیبرال، اتفاق با راست دمکرات نیز ضرورت دارد. به هر حال درست نیست دعوت نیروها و بخصوص شخصیتهای میانی، لیبرال و بخشاً راست دمکرات و غیرشووینیستی که خواهان ائتلاف با احزاب کردستانیهستند رابیپاسخ گذاشت. بنا را بر این قرار دهیم که آنها نیز در این دعوتشان حسن نیت دارند و مشکل دست کم بخشی از این نیروها بیشتر معرفتی است تا سیاسی؛ بدین معنی که هرآینه دریابند که مضمون آنچه که کردستان بیش از ٦ دهه است در راه استقرارش مبارزه میکند، در راستای افکار و آرزوهای آنها نیز قرار دارد و علیالخصوص چنانچه اطمینان یابند که نه کردستان، بلکه این حکومتهای حاکم بر ایران بودهاند که همواره عامل و فاکتوری خطرناک برای استقلال و وحدت و یکپارچگی ایران بودهاند و احزاب کردستان هیچگاه تمامیت ارضی ایران را زیر سوال نبردهاند، اگر با آن همراه نشوند، در مقابل آن نخواهند ایستاد و چه بسا وارد ائتلاف با آنها نیز بشوند. نادیدهگرفتن و حذف ایدئولوژیکی و سیاسی این نیروها در بعد درازمدت و تأکید تکمحوری و صرف بر اتحاد با نیروهای چپ بهویژه با عنایت به پنانسیل تفرقگرایی و اتحادناپذیریای که متأسفانه در چپ وجود دارد و با توجه به نقش حاشیهای که ـ باز متأسفانه ـاین طیف سیاسیدر جامعه ایفا میکند، سودمند نخواهد بود. ای کاش این چنین نمیبود و ما از یک آلترناتیو و قطب سیاسی نیرومند چپ لیبرال در جامعه برخوردار میبودیم. اما چه میشود کرد که آرایش نیروهای سیاسی در جامعه آنگونه نیست که ما آرزو میکنیم (به نظر من از جمله بدین دلیل که چپ هنوز با لیبرالیسم سیاسی ادغام نشده و همچنان خود را به تمامی از حصارهای ایدئولوژیکیپیشین نرهانیدهاست که این البته خود بحثی منفک است و مجالی دیگر میطلبد). به هر حال پیشنهاد من در این حوزه:
٣٥. چپ کلاسیک و معاصر ایران نه تنها از حیث واژهنگاری و مفهومسازی، بلکه از لحاظ ارتقاء خودآگاهی ملی نیز نقش بسیار مثبتی ایفا نموده است، بدون اینکه مروج ناسیونالیسم و جداسازی تودهها به واحدهای ملی ـ اتنیکی بوده باشد. چپ ایران کارنامهی درخشانی در دفاع از حقوق تضییقشدهی خلقها و تقویت همبستگی آنها با همدیگر ایفا نموده است. لذا در تعامل با ‘مسألهی ملی” باید از آن آموخت. خارج از این امر، مواضع احزاب کردستان در انطباق با مواضع بخش بسیار بزرگی از سازمانهای سیاسیاین طیف قرار دارد. لذا جا دارد که نیروی اصلیهمچنان روی اتحاد و ائتلاف بـا چپ سرمایهگذاری شود. از این لحاظ ـ از جمله از سوی سازمانهای سیاسی کردستان ـ اهمال و کمکاری شده است. ما از خیلی پیش میبایست از یک جبههی نیرومند لیبرال ـ چپ ایرانی برخوردار میبودیم. این امر مهم همت دوباره و جدی میطلبد. حزب دمکرات و کومله به پشتوانهی اعتبار سیاسی و پایگاه اجتماعی که دارند، میتوانند عامل میانجی، متحدکننده و محرک خوبی در این ارتباط باشند. همین اکنون نیز ائتلاف دمکرات و کومله و پژاک و فدائی و بخشی از جمهوریخواهان بسیار ممکن است. احزاب کردستان باید پس از تشکیل یک ائتلاف لیبرال ـ چپدر ایران نیز ستون فقرات آنباقی بمانند و نقش شایستهی خود را در ترسیم سیما و ماهیت نظام سیاسی آیندهی ایران و بنای یک ایران سکولار و دمکراتیک و فدرال ایفا کنند.
٣٦. در همان حال نیروهای اجتماعیبه اصطلاح “غیرچپ” جامعه نیز نباید چون گذشته مورد بیتوجهی قرار گیرند، چرا که آنها نیز خارج از میل و ارادهی ما در جامعه به لحاظ فکری کارکرد دارند. بهویژه یافتن زبانی تفاهمآمیز برای دیالوگی پیگیر و متمدنانه با آنها اهمیت بسزایی برای جنبش کردستان و کل ایران دارد.
٣٧. همچنین جای بسی تأسف است که هنوز جبههای از احزاب کردستانینیز در حد یک آرزو باقی مانده است. تشکیل جبههای کردستانی روند تشکیل ائتلافی ایرانی را نیز تسریع میسازد و به آن نیرو و سمت و سو میبخشد.
ده. پیوند دیپلماسی با استراتژی دغدغهی اصلی این مقال است. آنچه فوقاًشرحش رفت نه چون نسخهای پیچیدهشده برای رهنمود،که صرفاً چون فراخوانی برای تأمل و تفحص در آن، چون جستاریآغازین و نامنسجم، بیشتربا هدف برانگیختن بحثی پیرامون این موضوع قابل درک است، حداکثر چون تلاشی برای ارائهی پاسخی فردی به این پرسش که در چه مورد و به چه میزان حاضریم برای نیل به ائتلافی ایرانی برای استقرار دمکراسی در کشورمان مصالحه کنیم. این امر ضرورت دارد، چه که توافق بین سازمانهای سیاسی ایران نه بر اساس برنامههای هر یک از آنها، بلکه بر مبنای پراگماتیسم و دیپلوماسی و اعتماد به نفس و سعهی صدر و دوراندیشی و علیالخصوص برخورد غیرایدئولوژیک و غیردگماتیکشکل خواهد گرفت. و این موضوعی است که نیاز به کاویدن دارد.پرسش کلیدی و اولیه در این راستا این میباشد: آیا میخواهیم یک ائتلاف وسیع برای دمکراسی در کشور مان بوجود بیاوریم یا نه؟ چنانچه پاسخ مثبت است پرسش بعدیایکه طرح میشود بدین قرار است: آیا این ائتلاف حاصل توافق مشترک خواهد بود یا برنامهی حزبی ما؟ اگر پاسخ “توافق مشترک” است، پرسشهای بعدیکه پاسخ میطلبند عبارت خواهند بود از: تا کجا آماده خواهیم بود پای یک توافق برویم؟ تابوها و خطقرمزهای ما کدامها هستند؟ لذا شایسته است:
٣٨. کسانی که نقد میکنند، راهحلهای پیشنهادیپراگماتیستی(و نه ایدهآلیستی)خود را نیز ارائه دهند. تصور نمیکنم از نهیلیسم صرف به جایی برسیم.
توضیحات تکمیلی
مطلب فوق را قبل از انتشار برونی آن برای چند نفر از دوستان فرستادم. برخی از آنها ملاحظات و ایراداتی را به آن وارد دانستند. ضمن سپاس فراوان از این عزیزان، ارائهی توضیحات ذیل را جهت رفع ابهامات احتمالی به آن افزودم.
١. کاربرد مترادف مفاهیم متفاوت
طرح شده بود که چرا واژههای “اتحاد”، “ائتلاف” و “جبهه” به یک مفهوم واحد بکار برده شدهاند. آری، از دید کلاسیک هر کدام از آنهامیتوانندتداعیکننده یا معرف نوع متفاوتی از همبستگی و اتحاد عمل باشند؛ “اتحاد” بیشتر بار سیاسی ـ استراتژیک دارد،”ائتلاف” در مبارزات پارلمانی و انتخاباتی و برخی اوقات نیز در دستهبندیهای بینالمللی کاربرد پیدا میکند و “جبهه” هم معرف نوعی همگرایی و ادغام نیروهای مبارزاتی سیاسی ـ نظامی است.
معالوصف در سالهای اخیر در بحثهای مربوطه این واژهها جایگاه تعریفشدهی پیشین خود را از دست دادهاند؛ برای نمونه ملاحظه میکنیم که “اتحاد” (“سازمان اتحاد فدائیان خلق ایران”، “اتحاد جمهوریخواهان سکولار”، …) یا “جبهه” (“جبههی ملی ایران”، “جبههی متحد کرد”، …) و حتی “ائتلاف” عناوین یک حزب واحد و متحد نیز میتوانند باشند، چه برسد به یک بستر همبستهی سیاسی. از آنجایی که این مصطلحات به هر حال موضوع مناقشه نیستند و در بحثهای مربوطه مترادف “اتحاد” بکار رفتهاند، اینجا نیز به تأسی از این بحثها هر سه به این مفهوم واحد بکار برده شدهاند.جالب است که در سالهای اخیر با الهام از برخی از کشورها اصطلاح “کنگره” نیز برای نامیدن ائتلاف سازمانهای سیاسی کاربرد داشته است، هر چند این واژه در اصل به بزرگترین ارگان و مجمع عمومی درونی سازمانهای سیاسی گفته میشود.
تازه حتی اگر امروز نیز قائل به تمایز بین هر یک از این انواع اتحادها برای نمونه از حیث
یک) تنوع سازمانی ـ سیاسی ـ جهانبینی نیروها و شخصیتهای شرکتکنندهی آن (“چپ”؟ “راست”؟ سوسیالیست؟ لیبرال؟ جمهوریخواه؟ مشروطهخواه؟ …)،
دو) افق زمانی که برای آن تعیین میکنیم (تا مقطع سرنگونی رژیم؟ اتحاد استراتژیک فراتر از آن مثلاً برای استقرار یک ساختار سیاسی معین پس از “جمهوری” اسلامی؟)
سه) برنامه و رسالت محولهی آن (همکاریهای موردی و موضعی؟اتحاد سیاسی ـ برنامهای؟ ائتلاف با هدف وحدت مثلاً بین دو یا چند جریان همافق و همجهانبینی؟)
و غیره باشیم، در این نوشتار سخنی در مورد یک سنخ معین از آن در میان نبوده است. بلکه هدف تنها این بوده که در ضمن بهرسمیتشناسی تنوع موجود در چهارچوب باور به پلورالیسم سیاسی راهکارهایی برای نیل به یک نوع همگرایی بین نحلهها و طیفهای سیاسی اپوزیسیون کشورمان جستجو و نقاط مصالحهپذیر و خطقرمزهای احتمالی ـ بیشتر از منظر کردستانی ـ به بحث گذاشته شوند.
٢. اتحاد “چپ” و “راست”؟!
نوشته شده بود که “تشکیل یک جبهه از راست و چپ از واقعیت دور است”. این کاملاً درست است. اتفاقاً همّ من نیز معطوف به تغییر این “واقعیت” است. به نظر من ما با یک حکومت فاشیستی سروکار داریم. چرا نباید تشکیل یک جبههی ضدفاشیستی از “چپ و راست” میانه و دمکرات ممکن باشد؟!
من “چپ” و “راست” را در گیومه گذاشتهام، چون بر آن هستم که
– نه این واژهها در کشور ما جایگاه واقعی خود را دارند،
– نه سازمانهای سیاسی آنچنان بهسادگی و بطور شفاف بر اساس کاتگوری “چپ” و “راست” قابل تفکیک ودستهبندیاند و
– نه اساساً خود این مفاهیم در دنیای سیاست دیگر بار ایدئولوژیکی گذشته را دارند.
جداًامروز ملاک و معیار، شاخص و شناسهی “چپ” چیست؟ دفاع از “عدالت اجتماعی” است؟ کدام نیروی مثلاً “راست” است که از عدالت اجتماعی دفاع نکند؟ دولتیکردن ابزار تولید و لغو مالکیت خصوصی است؟ امروزه چند نیروی واقعاً جدی و غیرحاشیهای مثلاً “چپ” را میشناسیم که چنین مطالبهای داشته باشد؟
سنجهی “راست”بودن چیست؟ باور به “بازار آزاد” است؟ هر آنکه خواهان سوسیالیسم مکتبی، “دیکتاتوری پرولتاریا” و “حکومت کارگری” نبود “راست” است؟!…
این بحث را میتوان بسط داد، بدون اینکه اینجا مقصود این باشد که چپ و راست در جامعه بطور کلی وجود ندارند. خیر، هدف تنها این است که گفته شود: این ترمها امروز دیگر بهخودیخود گویا و شفاف و جامع و مانع و همیشه از هم قابل تفکیک نیستند و در هر جامعهای و در هر مقطعی از تکامل اجتماعی آن جامعهنیاز به تعریف ویژهی خود دارند. مطالبات “چپ” امروز و فردا، حتی در این و آن کشور یکی نیستند. این مطالبات پیوند سببی و لاینفک با ماهیت و سیاستهای حکومتهای وقت آن جامعهی معین دارند. آیا حکومت ایران امروز “راست”گرا است و سیاستهایش در چهارچوب متعارف سرمایهداری قرار دارند که اتخاذ سیاست صرفاً “چپ”گرایانه به مفهوم دفاع از عدالت اجتماعی و حقوق و مصالح “زحمتکشان” ضرورت پیدا کند؟ برنامههای پوپولیستی و اجتماعی رژیم و خاستگاه و پایگاه اجتماعی آن که عکس آن را به ما به اثبات میرسانند. حال که چنین است هویت “چپ” را که بطور شفاف با “راست” مرزبندیشده باشد چگونه تعریف میکنیم؟
آیا بین “چپ” دمکرات و “راست” لیبرال وجوه اشتراکی در مبارزه با فاشیسم و شووینیسم دینی، مذهبی، جنسی و قومی حاکم و برای استقرار یک نظام سکولار و دمکرات و فدرال وجود ندارد؟ به نظر من که امروز چنین نقاط مشترکی وجود دارند.اتخاذ یک سیاست چپ و راست حداکثر زمانی معنای واقعی خود را پیدا خواهد کرد که از شر این فاشیسم مذهبی در ایران رها شده باشیم و مبارزهای بین لابیهای طبقات و اقشار مختلف اجتماعی در جامعه و پارلمان در جریان باشد. تا آن زمان بحث بین “چپ” و “راست” صرفاً یک جدال انتزاعی، تصنعی و غیرعینی باقی خواهد ماند.
توجه داشته باشیم که مفاهیم “چپ” و یا “راست” حتی در کشورهای کلاسیک سرمایهداری نیز بهخودیخود جامع و مانع و گویا و جهانشمول و قابل تعمیم نیستند.راست آلمان (برای نمونه) از چپ آمریکا چپتر است. حزب دمکرات آمریکا (چپ آمریکا) هنوز قادر نگشته است که یک سیستم تأمین و بیمهی اجتماعی درست و حسابی در آمریکا دایر کند، درحالیکه این امر در آلمان تحت حاکمیت لیبرالها و دمکراتمسیحیها (راست آلمان) دهههاست از اصلیترین ارکان سیستم سیاسی این کشور بوده است و اتفاقاً بخشی از این دستاوردها زمانی پس گرفته شدند که سوسیالدمکراتها و سبزها (یعنی همان”چپها”) سر کار آمدند. بیلان حاکمیت حزب چپ آلمان [“حزب متحدهی سوسیالیستی آلمان” (حزب کمونیست و حاکم آلمان شرقی سابق)] در اتئتلاف با حزب سوسیال دمکرات آلمان در حکومت ایالتی برلین از این هم جالبتر (بخوان “راستگرایانهتر”) است!…
به هر حال من میتوانم بهنوعی با مقولات “سوسیالدمکرات” و “لیبرال” با تعبیر اروپایی آنها تعامل کنم و تا حدی بفهمم که مقصود از آنها چیست، اما “چپ” و “راست” امروزه مفاهیم آن چنان کشداری هستند که از کاربرد غیرضرور آنها پرهیز میکنم.
میدانیم امروز در بین فعالین ایرانی “چپ” مدالی است که برخی از آنها به خود میدهند و “راست” اتیکتی است که به طرفهای مقابل الصاق میكنند. کم ندیدهایم که احزابی که خود را منتسب به “چپ” میدانند گوی سبقت “راستروی” را از جریانات رقیبی که “راست” خطاب میکنند یا میکردند، ربودهاند. این اقدامات و سیاستها بیشتراصولی و غیرقابلنکوهش هم بودهاند، اما آنها را طبق بینش دگماتیک و کلیشهای و بلوکبندیشدهی تنگ و ایدئولوژیک و پولاریزهشدهیدوران جنگ سرد و بلوکبندی جهانی پیشین تنها میتوان “راستروی” محسوب نمود.
از دید من در میان ما بسیاری اوقات از این حیث خلط مبحث میشود و غالباً تیتر “چپ” با “سوسیالیست و کمونیست رادیکال و افراطی” (بخوان سوسیالیست تخیلپرداز و ارادهگرا و بدون خاستگاه و پایگاه اجتماعی) سهواً همسان و مترادف شمرده میشوند.
باز به باور من، ما هنوز در ایران “جبههی چپ” و “جبههی راست” غیرنافذ و غیرناقل آنچنانی نداریم،بهویژه به این دلیل که سرمایهداری هنوز در آن بطور کامل نضج نگرفته و طبقات اجتماعی نمایندگان واقعی صنفی و سیاسی خود را ندارند. روزی خطاب به یکی از طرفهایی که خود را “چپ” مینامید و عنوان”نمایندگی و پیشرو طبقهی کارگر کردستان” (!) بر خود گذاشته بود، گفتم: “اول طبقهاش را برایم بسازید (واین مستلزم استقرار یک نظام سرمایهداری با تمام مؤلفههای آن است)، بعد نمایندهاش بشوید!”
در ضمن طبق ارزیابی من، راقم رویدادهای آینده در ایران اقشار بینابینی خواهند بود، نه حواشی طبقاتی و سیاسی چپ و راست جامعه. جنبشهای چند سال اخیر جامعهی ایران نشان دادهاند که مسألهی اصلی امروز جامعهی ایران فقدان دمکراسی و آزادی است و نه الزاماً عدم وجود عدالت اجتماعی. قربانیان فقدان آزادی هم همهی طبقات و اقشار جامعه، بهویژه طبقات بینابینی هستند. به همین دلیل هم مطالبهی اصلی آنها دمکراسی است. آیا نمیشود بر محور دمکراسی متحد شد؟ دست کم بر مبنای تبیین معینی از آن چون دمکراسی پارلمانی؟ امروز ظاهراً هیچ نیروی جدی “راست” و ‘چپی” نیست که آزادی و دمکراسی را مطالبه نکند. بحث من این است که حول این محور میتوانیم دست کم اتحاد عمل و ائتلاف مقطعی داشته باشیم.
در ضمن اگر امروز این نیروها تن به چنین مکانیسمی ندهند، در ایران فردا نیز با هم مشکل خواهند داشت. آیا در جامعهای که نیروهای به اصطلاح چپ و راست (فرضی و واقعی) از هم قهر باشند، میتوان به آن امید بست که فردا بتوانند با هم تعامل متمدنانهای داشته باشند؟ اصلاً آیا پلورالیسم و پارلمانتاریسم بدون بهرسمیتشناسی همدیگر و چنین همکاریهای مدون و نامدونی ممکن است؟ از جهان سرمایهداری بیاموزیم: همین هفتهی پیش بود که در پارلمان فدرال آلمان تمام احزاب آن، از لیبرالها و چپها (به انضمام “پلاتفرم کمونیستی” داخل آن)، یک برنامهی وسیع را برای مبارزه با فاشیسم وتروریسم راست به تصویب رساندند. این اولین باری نیست که چپ و راست پارلمان این کشور به یک برنامه و قانون واحد رأی موافق میدهند. اکنون یکی از معاونین رئیس پارلمان فدرالآلمان از “حزب چپ آلمان” است و جزو هیئت رئیسهی پارلمان این کشور میباشد. آیا ما میخواهیم از اینها هم چپتر و راستتر باشیم که حاضر نباشیم حول برخی اصول و حقوق پایهای و مسائل حیاتی جامعهی خود همکاری داشته باشیم؟
به تصور من مشکل قبل از اینکه باورهای سیاسیمان باشد، فرهنگ سیاسیمان است. مگر در کشور ما راست با راست، چپ با چپ میتواند حول یک پلاتفرم مشترک به توافق برسد؟! خیر. بهویژه بخشی از آن دستهای که خود را “چپ” مینامد، متأسفانه پنانسیل و استعداد عجیبی در سکتاریسم، انشقاق و انشعاب و آلرژی شدیدی به تعهد مشترک و مصالحه و تساهل دارد. آری، مشکل باورهای سیاسی “چپ” و “راست” فرضی یا واقعی این یا آن شخصیت و نیروی سیاسی نیست، بلکه عدم وجود یک فرهنگ دمکراتیک است که در هر دو طیف مصداق دارد؛ هم سازمانهای سیاسی “چپ” غیردمکرات داریم و هم سازمانهای سیاسی “راست” غیردمکرات.
من قدری فراتر میروم و ادعا میکنم که حتی تشکیل حزب نیز نباید در درجهی نخست یا منحصراً بر اساس باور مشترک باشد، بلکه قبل از هر چیز بر اساس درک و فرهنگ سیاسی مشترک. ممکن است امروز باور مشترک داشته باشیم، اما فردا در اولین سر بزنگاه و پیچ و خم سیاسی ـ تاریخی از هم جدا شویم. اما اگر مکانیسم و تعامل دمکراتیک در میان باشد، بعید نیست با هم بمانیم، حتی اگر در بسیاری از امور امروز یک درک مشترک نداشته باشیم. اگر هم به دلایل واقعی از هم جدا شویم به حذف فیزیکی و زیرپاگذاشتن کرامت یکدیگر رویی نمیآوریم.
و توجه داشته باشیم که عناد با خواستهای برحق ملی مناطق مختلف ایران در ارتباط با خودمدیریتی و حق تعیین سرنوشت داخلی آنها و برقراری یک نظام غیرمتمرکز چندسطحی در کشورمان بر اساس دمکراسی تودهای و تفاهمی نیز مختص و منحصر به راست نیست، بلکه بخشی از آنانی که خود را مفتخر به “چپ و کمونیسمکارگری” میدانند نیز از این بیماری شووینیستی (در پوشش ستیز با “ناسیونالیسم” و “قومگرایی” ادعایی) برخوردارند. برخی از این “چپ”های”کارگری” خودنامیده در عداوت با فدرالیسم و حقوق ملی حتی گستاختر از راست افراطی نیز هستند و با هیستریو بینزاکتی بیشتری همان را تکرار میکنند که مرجع تقلید راست افراطی و بانزاکت آنها مدتها پیش تئوریزه کرده است.
بنابراین بحث من بر سر دو قطب افراطی و بنیادگرای چپ و راست نیست.هر دوبنا به ماهیت هژمونیستی (و در واقع خودکمبینانه) و تنوعستیز خود برای خود ایزولاسیون و نهیلیسم و رسالت مخالفت و مصاف با هر غیرخودی فرضی و واقعی و دگراندیشی را برگزیدهاند. یکی از آنها نوستالژی “عظمت” امپراطوری از دسترفتهی گذشته را دارد و به زعم خود نگران باقیماندهی آن است و آن دیگری در رویای تأسیس “حکومت جهانی کارگر” یکرنگ و یکلباس و یک فکر و یک کلام و حتی یک احساس از نوع کرهی شمالی آن است. این دو طیفظاهراً متخاصم، از هم تغزیه میکنند، قابل تبدیل به همدیگر هستند و دست کم در پراکتیک و کارکرد و مابهازا و نتیجهی عملی آنچه که در پیاش هستند تفاوت ماهوی با هم و در ارتباط با “مسألهی ملی” با “جمهوری اسلامی ایران” ندارند. سنخهایی ازاین جریانات بشدت ضددمکراتیک و ارتجاعیکمابیش در حواشی هر جامعهای یافت میشوند.این نیروهای دور از بطن جامعه و واقعیتهای آن دنیایی تخیلی طبق سیستم فکری ساده خود برای خود ترسیم نمودهاند، خوبان و بدان و به ویژه دشمنان فرضی خود را در آن مشخص ساختهاند و با آنها به مصاف برخاستهاند. مردمانی که خواهان رفع تبعیضات ملی و زبانی و فرهنگی و بازگرداندن کرامت و کیان غصبشده گردند از زمرهی این دشمنان هستند، دشمنانی که در قاموس این اتوپیستهاـ بسته به اینکه در حاشیهی چپ یا راست اپوزیسیون قرار داشته باشند ـ”قومپرست” یا “تجزیهطلب” قلمداد میشوند. طبیعتاًاینها دغدغه و موضوع بحث من نیستند. بحث من بر سر آن نیروهای چپ و راست واقعگرا وغیرایدئولوژیک و میانهرواست کهدر تلاشند منطق و منش دمکراتیک داشته باشند و تعارض اصولی با دمکراسی، سکولاریسم و فدرالیسم ندارند. اینافق را سازمانهای سیاسی متفاوتی از هر دو طیف چپلیبرال و راستدمکرات دارند و یا میتوانند داشته باشند. حال که چنین است چرا نباید اتحادی بین آنها حول این سه محور بوجود بیاید؟
٣. موکول کردن بحث بر سر اصول قانون اساسی به فردا؟!
ایراد گرفته شده بود که به اموری چون “پرچم” و “زبان رسمی” و غیره پرداختهام که اساساً تعیین تکلیف در مورد آنها کار قانون اساسی آینده است و وارد شدن به این مبحث منجر به تفرق بیشتر و بیعملی و بحثهای بیسرانجام خواهد شد. پاسخ و استدلال من در این باره به شرح ذیل است:
– اول اینکه بحث من در این موارد نه ابتدا به ساکن و فیالبداهه، بلکه در واکنش به بحثهای جاری بوده است. چه “پرچم ایران” و چه “زبان رسمی” همواره در چنین اجلاسهایی طرح و مناقشهانگیز بودهاند و تلاش من متوجه یافتن راهی بینابینی برای برونرفت از این انسداد است.
– دوم اینکه همین نیروهای فکری هستند که فردا در پارلمان حضور پیدا خواهند کرد و اگر امروز شفافیت و تفاهم دست کم نسبی در این موارد بین آنها وجود نداشته باشد، فردا به موجد بحران نیز تبدیل خواهند شد.
– سوم اینکه در جامعهای چون ایران تصمیمگیری دربارهی هر کدام از این دو موضوع فردا نیز نه توسط نمایندگان پارلمان (که بر اساس اکثریت رأی اخذ شده به مجلس راه خواهند یافت)، بلکه بر اساس بحث و اقناع و توافق و تفاهم باید صورت گیرد. حال گیریم اکثریتمردم در یک رفراندوم دمکراتیک همین پرچم کنونی (بدون آرم”الله” جمهوری اسلامی) را بعنوان “پرچم ایران” و زبان فارسی را به عنوان “زبان مشترک و رسمی” برگزینند. خوب، تکلیف رأی اقلیت یا اقلیتها چه خواهد شد؟ اقلیتهایی که همیشه اقلیت باقی خواهند ماند، چون در این موضوعات و در ترکیب جمعیتی ایران تغییری ایجاد نخواهد شد.توجه داشته باشیم که پایبندی به رأی اکثریت و اقلیت تنها از حیث نظری دمکراتیک است و نه از لحاظ مثلاً زبانی.دمکراسی چیزی نیست جز امکان و احتمال تبدیل اقلیت به اکثریت و بالعکس.البته در ایران هیچ آمار قابل اعتمادی در مورد تعداد اکثریت و اقلیت زبانی وجود ندارد. حمیدرضا حاجی بابائی، وزیر آموزش و پرورش جمهوری اسلامی ایران، در سال ٢٠٠٩ اعلام كرد که ٧٠ در صد از مردم ایران “دوزبانه”اند. میدانیم که مردم پارسیزبان کشورمان را “دوزبانه” نمینامند. میماند مردمی که زبانی غیراز زبان فارسی دارند. یعنی در قاموس حاکمان ایران زبان فارسی زبان همهی مردم ایران از جمله غیرفارسزبانان است. اما زبانهای غیرفارسی ربطی به مردم فارسزبان میهنمان ندارد. لذا هر کردزبان و ترکزبان و …. را “دوزبانه” مینامند. بدین ترتیب قریب ٣٠ درصد مردم ایران زبان مادریشان فارسی است. حال تخفیف دهیم و فرضگیریم تعداد فارسیزبانان کشورمان نه ٣٠، بلکه ٤٠ تا ٤٥ درصد میباشند و میخواهیم زبان رسمی جامعهی از لحاظ زبانیچنین متنوع ایران را تعیین کنیم. تعیین تکلیف در مورد آن را نیز یا به رفراندوم و یا به پارلمان موکول میکنیم. چه اتفاقی میافتد؟گیریم٤٥ درصد مردممتکلمین زبان الف هستند و ٣٠ درصدسخنوران ب زبان مادریشان است و ١٥ درصد نیز با زبان پ سخن میگویند، ١٠ درصد مردمهم بقیهی زبانها را دارند. نتیجهی این رفراندوم و یا رأیگیری پارلمانی فقط میتواند گزینهی اول باشد. اما آیا این مکانیسم و نتیجه بحرانزا نیست؟ آیا این تحمیل “دمکراتیک” زبان ٤٥ درصد بر ٥٥ درصد اساساً درست است؟ آری، بهویژه تکیه بر رأی اکثریت در جاهایی که اکثریت مطلق وجود ندارد و جامعه از اقلیتهای متفاوت تشکیل شده، اگر ظاهری “دمکراتیک” هم داشته باشد، مضمونی غیردمکراتیک پیدا خواهد نمود. اتفاقاً برای رفع این نقیصه نیز از مکانیسمهایی چون دمکراسی تفاهمی (Konsensdemokratie) استفاده میشود و نه رأی اکثریت نمایندگان. حال که چنین است چرا نباید و نتوان امروز در مورد آن تفاهم کرد؟حتی اگر مردم در یک رفراندوم و یا نمایندگان مردم در پارلمان همفردا در این مردم تصمیم بگیرند، بلاخره در مورد طرحی معین، طرحی که پیشاپیش طی یک پروسهی بحث علنی تنظیم شده است و به رأیگیری گذاشته میشود، تصمیم میگیرند. بنابراین حتی در چنین حالتی قرار نیست این طرح پشت درهای بسته تهیه و تنظیم شود.لذا چه اشکال دارد که دست کم در بارهی اساسیترین خطوط آن از همین امروز گفتگو و حتی توافقکنیم؟
– چهارم اینکه تکلیف کردستان با حکومت اسلامی روشن است. کردستان اما باید بداند که نیروهای دیگر اپوزیسیون ایرانی تا کجا با دادخواهی آن همراهند. این یکی از اهداف چنین اجلاسها و توافقاتی است. استناد صرف اپوزیسیون به “منشور جهانی حقوق بشر” و به “دمکراسی” و حتی به “تمرکززدایی”از نظر فعالان کردستان مکفی نیست، باید به مضامین آن پرداخت. ترکیه در پایبندی به دمکراسی و حقوق بشر در منطقه از همه پرمدعاتر است، اما با این همه فشاری که از سوی افکار عمومی بینالمللی و اتحادیهی اروپا بر این کشور وارد میشود، با این همه قربانی که از نیروهایخود و مردم کردستان گرفته است، هنوز ابتداییترین حقوق چون تدریس زبان مادری و تشکیل احزاب منطقهای و خودمدیریتی را ازکردستان سلب نموده است و همین را نیز میخواهد بتازگی به اپوزیسیون سوریه بقبولاند. آیا اپوزیسیون امروز و نیروهای فکری و سیاسی آیندهی ایران نیز این گونه نخواهند بود؟ اگر در این مورد از هماکنون با هم به بحث ننشینیم و به توافق نرسیم، فردایقیناً برای آن دیر خواهد بود. احزاب کردستانی میگویند که تجربه نشان داده اگر ما با وعدههای گنگو شعارهای کلی و واژگان انتزاعی بدون شکافتن محتوای ریز و ترجمان عملی آنها در نظام سیاسی آیندهی ایرانپای ائتلاف برویم، فردا متضرر اکثریت مردم و بهویژهمردم و نیروهای دمکراتیکی خواهند بود که در اقلیت کیفی و کمی قرار خواهند گرفت. کردستان تجاربی غنی در این ارتباط دارد. آزموده را آزمودن خطاست. معنی “در امت اسلامی همه برابرند؛ ترک و کرد و فارس نداریم” را بزودی دریافتیم که چیست. ما تجربه کردهایم که نیروهایی در مقاطعی قادرند با شعارهای گنگ، بیمحتوا و پوپولیستی و عوامفریبانه تودههای مردم را بر علیه بخشهایی از جامعه بسیج کنند. سال ١٣٥٨ احزاب کردستان و معدودی از نیروهای دمکرات ایران “رفراندوم” (!) حکومت اسلامی را تحریم نمودند، اما اکثریت بزرگ مردم ایران نه تنها در آن شرکت کردند، بلکهطی آن “آری” به “جمهوری اسلامی” گفتند، هر چند که این مردم چیزی در مورد ماهیت این “جمهوری اسلامی” نمیدانستند.آیا اعطای چنین “چک سفیدی” از سوی اکثریت جامعه نبود که ما را در چنین وضعی قرار داد؟ چه کسی قادر است چنین سناریویی را برای آینده منتفی سازد؟آیا “ملت” ناسیونالیستهای آینده جای “امت” اسلامیستهای دیروز را نخواهد گرفت و این بار با سلاح “اکثریت” به نابودی فیزیکی “اقلیت” نخواهند پرداخت؟ میدانیم که با استناد به اینکه “اکثریت مردم ایران شیعه هستند” اقلیتهای دینی و مذهبی کشورمان مورد ستم و سرکوب قرار میگیرند؛ با استناد به اینکه “مردم ما مسلمان هستند” قوانین قرونوسطایی را بر جامعه تحمیل نمودهاند. بارها مشاهده نمودهایم که هر رأی اکثریتی رأی دمکراتیک نیست. لذا باید در مورد ماهیت آلترناتیو و هویت رژیمآینده از همین امروز بحث نمود، به توافق رسید و حول آن کار اقناعی،تبلیغیو ترویجی نمود.آری، درست است لزوماًنباید در هر مورد “ریزی” به تفاهم رسید. اما کلیگویی، گنگگویی و ارجاع تبیین سیاسی به مقطع بعد از سرنگونی رژیم نیز سهو و زیانبار خواهد بود. این امر نه تنها همین امروز تشخیص مردم در انتخاب آلترناتیو مورد علاقهی خود را دشوار خواهد نمود، بلکه مترصدی نیز در اختیار نیروهای غیرمردمی برای فریب افکار عمومی و سوارشدن بر موج اعتراض تودههای مردم قرار خواهد داد. این است که بر روشن شدن محتوا و درک مشخص از مفاهیم کشدار “دمکراسی”، “حقوق بشر” و “تمرکززدایی” اصرار ورزیده میشود.به هر حال، مردم ایران به انضمام مردم کردستان حق دارند افق ـ تا جایی که ممکن است ـ دقیق و روشنی در ارتباط با مضمون نظام سیاسی آیندهی ایران و حتی نمادهای آن داشته باشند. تجربهی تلخ انقلاب ٥٧ را پشت سر داریم که در آن مردم میدانستند چه نمیخواهند، اما دید روشنی در مورد آنچه که میخواستند نداشتند. با ایجاد یک آلترناتیو دمکراتیک که مستلزم آن چنین بحثهایی است، جلو تکرار چنین فجایعی را بگیریم.
– و بلاخره اینکه مسألهی پرچم نیزیکی از مسائل امروز و فردای ماست. کافی است اشارهای به تنش چند سال پیش بین حکومت عراق و حکومت اقلیم کردستان عراق در مورد پرچم عراق داشته باشیم که یکی دو ماه پیش باز هم بهروز شد و حتی در مناطقی منجر به درگیری هم شده بود. حکومت اقلیم کردستان سالها حاضر نبود پرچم عراق را در کردستان به اهتزار درآورد، چرا که میگفت این پرچم نماد سرکوب و حکومت فاشیستی صدام بوده است. این امر تنها با پادرمیانی جلال طالبانی میسر گشت. بنابراین اهمیت پرچم آنقدرها هم جانبی نیست که به نظر میرسد. تازه اگر جانبی است، چرا نیروهایی معین آن چنان به آویزانکردن آن در مراسم عمومی سیاسی اصرار دارند؟!و اگر این کار آنقدر بدیهی است، چرا نیروهای دیگری به آن حساسیت نشان میدهند؟ این است که میگویم باید در آن باره نیز بحث نمود و پیشاپیش حول آن به توافق مشترک و استراتژیک رسید و هیچ کس و نیرویی را در مقابل عمل انجام شده قرار نداد. آری، پرچم یک نماد و سمبل قراردادی است و قابل تجویز و تحمیل به دیگران نیست، لذا تعیین تکلیف نهایی در مورد آن حق همهی نیروهای سیاسی و مناطق متشکلهی ایران است و نه صرفاً نیروهایی که داعیهی نمایندگی مردم سراسر ایران را دارند.
داونلود این مطلب