در گفتمان تاریخ اندیشه از زمان روشنگری
نوشتة كریستیان هیلگروبر
توضیح مترجم:
مقالة حاضر نخستین گفتار کتابی است تحت عنوان »صیانت از اقلیتها و دمکراسی«. این کتاب که در سال ٢٠٠٤ انتشار یافته، حاوی مجموعه مقالاتی است که از ٦ تا ٨ مارس ٢٠٠٢ در یک سمینار علمی ـ تخصصی در ارتباط با حقوق اقلیتهای قومی و ملی از سوی چندین آکادمیسین آلمانی ارائه گردیدهاند (عنوان آلمانی مقاله و کتاب در پایان مقاله آمده است). نویسندة این مقاله پروفسور دکتر کریستیان هیلگروبر، استاد حقوق در دانشگاه بن (آلمان) میباشد.
لازم به ذکر است که من قبلاً فصل دوم این کتاب تحت عنوان »دمکراسی و آزادی در کشورهای چند قومی« به قلم پروفسور دیتریش مورسویک را ترجمه و هفتهنامة وزین »پیام کردستان« آن را چاپ نموده است.
همانطور که ملاحظه میکنید، در عنوان مقالة حاضر مفهوم »اقـلـیـتـها« بکار رفته است که به اعتقاد من کاربرد آن در ارتباط با ملیتهای ایرانی تنها بطور مشروط صادق است؛ چرا که در ایران در بعد سراسری همة ملیتها به انضمام فارسزبانها در اقلیت قرار دارند، درحالیکه هر یک از آنها در بعد خواستگاه تاریخی و مناطق تاریخاً شکلگرفته و به همپیوستة خود در اکثریت قرار دارند. و بنابراین هرآینه که بحث در مورد حقوق این ملیتها در میان است، مقصود از آن
الف) هم بعنوان اقلیت در بعد سراسری کشور است، آنهم به صورت
(١) مشارکت آنها در سرنوشت سیاسی کل کشور، یعنی سهیم ساختن متناسب آنها در قدرت »مرکزی« (در عرصههای مختلف سیاستگذاری، در قانونگذاری، در امر واگذاری پستهای کلیدی و تعیین کادر اداری، نظامی، اطلاعاتی دولت »مرکزی«، در پرسنل وزارتخانهها، در سفارتخانهها، …) و
(٢) برخورداری از حقوق برابر شهروندی در سراسر کشور و همچنین
(٣) برخورداری از آزادیها و حقوق ویژه به مثابة آحاد یک اقلیت ملی در مناطق خارج از زادگاه (یک فارسزبان در آذربایجان، یک آذربایجانی در شیراز، یک کرد در خوزستان، یک عرب در کردستان،…) و
ب) هم بعنوان اکثریت در بعد منطقهای
(٤) به شکل تأمین استقلال داخلی آنها از لحاظ سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، امنیتی و …
اما هیهات که مردم غیرفارس ایران از حقوق شهروندی برابر نیز برخوردار نیستند، چه رسد به اینکه در بعد سراسری به عنوان اقلیت و در مناطق خودشان بعنوان اکثریت به رسمیت شناخته شوند و بسان نظامهای دمکراتیک از صیانتهای ویژه برای مصون ماندن از اجحافات و تضییقات و تبعیضات عیان و نهان و به منظور تأمین آزادیها و حقوق کلکتیو خود برخوردار باشند. این امر خلقالساعه نبوده، بل ریشه در دکترین ملتسازی »ایرانی« به سیاق فرانسوی و تشکیل »دولت ـ ملت« ایران بر شالودة تحلیل بردن سیستماتیک و هدفمند ملی ـ فرهنگی همة ملیتهای غیرفارس ایران و فارسیزه و اونیفرمیزه کردن شووینیستی آنها داشته و دارد. اگر چه این سیاست پانفارسیستی در ایران نافرجام بوده است، اما مفاهیم و مقولات اجتماعی ـ سیاسی دستگاه نظری آن بطور رسمی همچنان کاربرد دارند که مفهوم »مـلـت« از تعیینکنندهترین آنها میباشد. لذا بحثی انتزاعی و بسط آن از حوزة علم به سیاست ضرورتی عاجل دارد. برگردان مقالة حاضر گامیست کوچک از طرف مترجم در این راستا.
ضمناً در این مقاله، چنانچه که خواهید دید، مفاهیم »ملت«، »خلق« و »قوم« به معنی مترادف هم بکار برده شدهاند.
واژهها و عبارتهای تکمیلی داخل کروکیها از مترجم است.
١. مدخلی بر موضوع
[…] سوال محوری كه اینجا مطرح است این میباشد كه چه ضرورت و دلیلی برای صیانت و حمایت ویژه از اقلیتها در یك نظام مبتنی بر برابری دمكراتیك و آزادی وجود دارد. پاسخهایی كه به این پرسش داده میشوند علیالخصوص بسته به تعاریف متفاوت و در حال رقابتی كه از مفهوم ملت ارائه میشوند، تعاریفی كه از دورة روشنگری از لحاظ تاریخ اندیشه شكل گرفتند و در عصر دولتهای ملی از لحاظ سیاسی و نیز حقوقی جا افتادند، گوناگونند. هر كدام از این تعاریف متفاوت نه تنها قانون تابعیت كشورها، بلكه به ویژه تعامل با اقلیتهای ملی و قومی را نیز به نحو تعیینكندهای تحت تأثیر خود قرار دادهاند.
به همین جهت ذیلاً تلاش میشود، پیدایش و سیر تكوین این انگاشتها و طرحها و تأثیراتشان بر موقعیت اقلیتها به مفهوم به رسمیتشناختن یا نشاختن آنها چون واحدهای سیاسی مستقل اندكی تأمل گردد.
اولین نمونههای تعاریف از مفهوم ملت را میتوان به دو دستة متفاوت گروهبندی نمود: تعریف «فرانسوی» و تعریف «آلمانی»[١]. تعریف اولی تعریفی »روشنگرانه« (aufklärerisch) است و دومی »ویژهـتاریخی«
[٢] (historisch-individuell).
2. مفهوم فرانسوی »ملت مدنی«
»ملت« به مفهوم سیاسی ـ روشنگرانة آن در ابتدای انقلاب فرانسه فرموله شد. آبه امانوئل سیه (Abbé Emmanuel Sieyés) در اعلامیهای که در اواخر سال ١٧٨٨ تحت عنوان »طبقة سوم چیست؟« نگاشت، پرسش »ملت چیست؟« را مطرح نمود. وی به آن چنین پاسخ داد: »جمعی از افراد متحد که تحت یک قانون مشترک باشند و از طرف یک مجلس قانونگذار نمایندگی شوند«[٣]. بدین ترتیب ملت فرانسه خود را ارادهگرایانه با اقدام انقلابی تصاحب قوة مقننه تأسیس کرد. »طبقة سوم … همة آن چیزهایی را که به ملت تعلق دارد، در برمیگیرد، و هر چیزی که طبقة سوم نیست، مجاز نیست که خود را متعلق به ملت بداند«[٤]. تعلق به ملت، بدین گونه که از طریق برابری شهروندی مطرح میگردد، دیگر نیازی به روشن شدن بیشتر از لحاظ هویت قومی و فرهنگی نمیبیند. در حالیکه، اتفاقاً همین خوداطمینانی عیان میسازد که انقلاب فرانسه به چه میزانی »دستآوردهای« [میراث] سیاسی رژیم پیشین را مبنای بینش و منش خود قرار داده بود، چه که این پادشاهی فرانسه بود که با از سر راه برداشتن قدرتهای منطقهای و میانی سلطة مطلقگرایانة خود را بر سراسر مناطق فرانسه تحمیل نموده و دولت واحد و از لحاظ ارضی متحدی را بوجود آورده بود[٥] که در پی آن »خلق فرانسه« بطور همزمان با عقب راندن خودآگاهیهای منطقهای به یک ابژة [موضوع] واحد حاکمیت تبدیل شده بود، به این معنی که به شکل یک خلق و ملت دولتی »پاسیو و نافعال« تبدیل گشته بود. در انقلاب فرانسه این ملت دولتی قبلاً شکلگرفته بیدار شد و به خودآگاهی سیاسی دست یافت و اعلان برخورداری از توانایی و شایستگی بعنوان سوبژة فعال و سرچشمة حقانیت را نمود. بنابراین این گزارة سیه که میگوید »ملت بر همة چیزهای دیگر ارجح است، ملت منشأ همه چیز است[٦]« که در ارتباط با مبانی تئوریک قانون اساسی گفته شده و تأکیدیست بر حاکمیت و استقلال مردم [در برابر دولت]، از لحاظ تاریخی نیز صدق میکند. آن هنگام که انقلاب فرانسه به وقوع پیوست، ملت فرانسه وجود داشت. انقلاب آن را تنها فعال نمود. در اواخر فرانسة مطلقگرای پیش از انقلاب قدرت واحد دولت پادشاهی در برابر وحدت اجتماعی شهروندان فرانسه قرار داشت. »جامعة واحد مطیعان« از طریق انقلاب »تنها« به یک اجتماع از شهروندان عضو یک ملت مدنی ـ دولتی واحد مبدل گشت. […]
اصل دگماتیستی [جزمگرایانة] وحدت و تجزیهناپذیری برابری و یکسانگرایانة ملت بعنوان اجتماعی سیاسی و با اراده جایی برای به رسمیت شناختن اقلیتهای قومی و تقسیم عمودی قوا [مثلاً به شکل توزیع قدرت بین دولت مرکزی و دولتهای ایالتی در یک نظام فدرال] و همچنین عنایت به تفاوتها و ویژگیهای منطقهای و تاریخاً شکلگرفته نمیگذارد.
بنیادگرایی ملی ـ دمکراتیک که خود را کمتر از شاهان پیش مطلق قرار نمیداد، با فدرالیستها با همان شدت مبارزه میکرد که با سلطنتطلبان بعنوان »دشمنان داخلی« و »ضدانقلاب« ستیز مینمود. »فدرالیسم و مناطق تاریخاً شکلیافته نیز به همراه سلطنتطلبی و روحانیگرایی بعنوان »دشمن ملی« قلمداد گردیدند. … یگانه محسوب نمودن طبقة سوم و ملت تمام قوانین تاریخی را از اعتبار ساقط ساخت[٧]«. برچیدن امتیازات طبقة اول و دوم همزمان با از میان برداشتن استانهای تاریخاً شکلگرفته و جایگزینی آنها با دپارتمانهای تازه بوجود آمده همراه گشت. آن هنگام که خانوادههای اشراف به قول سیه »ادعای دیوانهواری «را مطرح میکردند که گویا آنها »از قبیلة تسخیرگران [فرانکی] میباشند و حقوق خود را از آنها به ارث گرفتهاند«، مبارزة روشنگرانه با امتیازات اشراف همزمان به معنی رد کردن هر نوع تفاوتگذاری بر اساس منشأ قومی نیز بود. سیه میگفت که اگر ملت از این خانوادهها »پاک شود، خود را بعدها بخاطر این ضایعه که اکنون دیگر تنها ترکیبی از اعقاب گالیها و رومیها است، دلداری و تسلی خواهد داد. و حقیقتاً اگر بخواهیم همچنان اصل و نسبها را از هم متمایز کنیم، نمیتوانیم به شهروندان فقیر خود این آگاهی را بدهیم که اصل و نسب گالیها و رومیها حداقل همان ارزشی را دارد که سیگامبرئیها و ولشیها و وحشیهای دیگری که از جنگلها و باتلاقهای ژرمانی قدیم آمدهاند از آن برخوردارند[٨]«.
البته وحدت و تجزیهناپذیری چنین مورد ستایش و سوگند قرار گرفتة ملت قادر نیست این واقعیت را بپوشاند که هم قبل و هم بعد از انقلاب فرانسه خودآگاهی ویژة منطقهای، آری حتی اینجا و آنجا تلاشهای استقلالطلبانهای در این کشور وجود داشت. چنین ملت واحدی که مدعی میگردید، وجود دارد، اساساً وجود خارجی نداشت، بلکه ترسیم یک تصویر ایدهآل از جامعة آن زمان بود، تصویری که با واقعیات تاریخی انطباق چندانی نداشت، که البته این امر لطمهای به تأثیرگذاری آن وارد نیاورد.
اگر چه سیستم اداری واحد پادشاهی بی توجه به استانها و ایالاتی بود که فرانسه سنتاً به آن تقسیم شده بود، اما »رسوم و برخی اوقات زبان و افسانهها و اسطورههای تاریخی تفاوتهای سابق بین استانها را پابرجا نگه داشتند؛ در انتهای سدة ١٨ خلق برتون و خلق پرونسال با قوانین، عادات و لهجههایشان هنوز واقعیات بسیار زنده بودند[٩]«. برای نمونه برتانییه که بعنوان آخرین امیرنشین زمیندار از طریق ازدواج در سال ١٥٣٢ تحت سلطة بلاواسطة پادشاه فرانسه درآمده بود، تا انقلاب فرانسه هویت و جایگاه ویژه خود را نگه داشت و پس از انقلاب هم به مانند منطقة واندی که وفادار به پادشاه بود، از ١٧٢٩ به میدان جنگ خونین داخلی تبدیل گردید که در آن برتونیهای وفادر به پادشاه مقاومت سختی را نمودند، مقاومتی که تنها ١٧٩٦ بطور قطعی شکسته شد. و در جزیرة کورسیک که ١٧٦٨ در پی فروش جنوا تحت سلطة فرانسه درآمده بود، حتی قبل از شروع انقلاب ١٧٨٩ نیز مقاومتی مسلحانه صورت گرفت که در آن ناپلئون کورسیکتبار هم شرکت نمود.
اینکه اصل جزمگرای مطرح شده از طرف سیه مبنی بر یگانگی و تجزیهناپذیری ملت بالاخره قبولانده و حاکم خواهد شد، از ابتدا مطلقاً مشخص نبود. تنها به تدریج بود که تمرکزگرایان بنیادگرای عضو »حزب کوه« (Marat, Danton, Robespiere) بر ژیروندیستهای فدرالیست (J. P. Brissot, A. Condorcet) فائق آمدند. برای نمونه در ابتدای انقلاب فرانسه دستگاه اداری تمرکززدایی گردید و در تقسیم دپارتمانها متأثر از اندیشههای Mirabendaus شرایط جغرافیایی و تاریخی مناطق در نظر گرفته شد[١٠]. اما چون طبق ارزیابی ژاکوبینها تمرکزگرایی در ساختار اداری »خطرات جدی برای وحدت ملت و کشور« را در پی داشت، تنها دو سال بعد ضروری تشخیص دادند که به دفاع از »دستاوردهای« انقلاب، یعنی تمرکزگرایی برخیزند[١١]. تصمیم قطعی بر علیه نظام فدرال آن هنگام گرفته شد که مجلس شورا که پس از سرنگونی پادشاه وظیفة تدوین قانون اساسی جدید را برعهده گرفته بود، در ٢٥ سپتامبر ١٧٩٢ بر خلاف ارادة ژیروندیستها اصل مشهور »جمهوری فرانسه واحد و تجزیهناپذیر است« را پذیرفت و هر تلاشی که معطوف به جانبداری از فدرالیسم بود، برای وحدت جمهوری فرانسه زیانبخش و جنایتی قلمداد گردید که مجازاتش اعدام خواهد بود[١٢]. خلع قدرت از ژیروندیستها از طرف »حزب کوه« باعث »قیامهای فدرالیستی« گردید. در ژولای ١٧٩٣ چیزی به انحلال جمهوری نمانده بود. حکومتهای دپارتمانی برتانییه، نورماندی، در جنوب غربی، در جنوب و در فرانچـکومته رأی به جدایی و استقلال دادند؛ این امر نمود بارزی از وجود جزئیگرایی و خاصگرایی منطقهای بود. سرکوب این قیامها موجب تقویت قدرت مرکزی در شمایل مجلس شورا و کمیسیونهای رفاهی آن، که نماد حاکمیت ملی بود، گردید[١٣].
ریچلیو (Richelieu)خیلی پیش، یعنی در سال ١٦٣٥ با این تصور که وحدت کشور فرانسه شامل وحدت زبان بعنوان وسیلة ارتباط فرهنگی و تفاهم نیز میگردد، آکادمی [فرهنگستان] فرانسه را برای صیانت از زبان فرانسه و واحد کردن آن تأسیس نموده بود. فرانسه در برابر اقلیتهایش یک سیاست سختگیرانة زبانی را در پیش گرفت، طوری که در مناطق مختلف آن از »ترور زبانی« سخن به میان میآمد. »برتونها و باسکها، فلامیها و الزاسیها، همة مطیعان تاج و تخت فرانسوی بطور خشنی موظف به یادگیری و سخن گفتن به زبان فرانسوی گردانیده شدند[١٤]«. انقلابیون نیز بزودی این اعتقاد را پیدا کردند که یک ملت دولتی/مدنی بدون یگانگی زبانی نمیتواند وجود داشته باشد. چون صرف نظر از نواحی دوروبر پاریس کمتر کسی فرنسوی میدانست و میفهمید و با زبان ولتر و اعلامیة حقوق بشر در فرانسه صحبت میکرد. با این وجود قانون مدارس مورخة ٢١ اکتبر ١٧٩٣ مقرر نمود که همة کودکان باید خواندن و نوشتن فرانسوی را بیاموزند، تا منبعد زبان ملت نیز »چون جمهوری یکی« گردد[١٥].
٣. خلق آلمان بعنوان ملت فرهنگی: سیر تکوین یک خودآگاهی واحد غیردولتی
در اواخر قرن ١٨ گرایشات آلمانیها بین میهنپرستی رایشی، میهنپرستی دولت اقلیمی مناطق مختلف خود و ایدهآلهای آموزش و پرورش جهانوطنانه در نوسان بود؛ اما ملتی به نام ملت آلمان که خود بر آن آگاه باشد، وجود نداشت: گوته و شیلر در دو شعر کوتاهی که با هم در سال ١٧٩٦ تحت عنوان »رایش آلمان« و »شخصیت ملی آلمان« سرودهاند صراحتاً به این فقدان اشاره میکنند. در اولین شعر این سوال را مطرح میکنند که »آلمان؟ اما کجاست؟ این سرزمین/کشور را من پیدا نمیکنم. آنجا که دانش شروع میشود، سیاست پایان مییابد.« در دومین سروده پاسخ این پرسش را میدهند: »خواهید از خود سازید یک ملت، آلمانیها، ولی نشود این امید حاصل؛ مگر سازید از خود انسانهای آزاد که کنید با آن این مهم حاصل[١٦]«.
بنابراین آیا آلمانیها خلقی آزاد، اما فاقد دولت هستند؟ آیا آنها اصلاً یک خلق [ملت] واحد هستند؟ ١٧٩٢ کریستوف مارتین ویلاند (Christoph Martin Wieland) ارزیابی خود از امر واقع زمان خود را چنین بر روی کاغذ آورد: »هر کس که سرزمین رایش آلمان را با دقت بپیماید، به تدریج با اتریشیها، براندنبورگیها، زاکسیها، فلتسیها، بایریها، هسیها و غیره آشنا خواهد شد، اما به آلمانیای برخورد نخواهد کرد«. حتی یوهان گوتفرید هردر از »ملتهای آلمان« سخن میراند، از »چندین خلق که از مجموعة آنها در گذشته آلمان درست شده است«.
روشنگری آلمانی در فقدان ملت ابتدا هیچ نقصان واقعی نمیدید. برای نمونه ویلاند در وجود »قانون اساسی دولتی« رایش قدیم آلمان که وی آن را مسئول این میدانست که »آلمانیها هیچگاه بعنوان یک خلق نیاندیشیدهاند و عمل ننمودهاند«، این مزیت را میدید »که ـ تا زمانی که ما آنرا داریم ـ هیچ خلق بزرگ سیاسی در جهان به درجة بالاتری از آلمانیها از آزادی انسانی و شهروندی برخوردار نخواهد بود و هیچ خلقی به اندازة خلق آلمان در مقابل اسارت و بندگی خارجی و داخلی، سیاسی و کلیسایی و بردگی در امان نخواهد بود«[١٧]. [عصر] روشنگری آلمان هنگام انجام تلاشهای معطوف به گذر از تنگنای کوچکی دولتهای منطقهای و از میان برداشتن سلطة خودکامانة مطلقگرای وقت به ایدهآلهای جهانشمول بشری و جهانوطنی میاندیشید و به آنها توسل میجست. چنین است که »کشور« و »میهن« برای گوتهولد افرایم لسینگ(Gotthold Ephraim Lessing) (١٧٨١ ـ ١٧٢٩) در اثرش به نام »ارنست و فالک ـ صحبتهایی برای فراماسون« (١٧٧٨) »مفاهیمی انتزاعی و مبهم« هستند. کشور برای وی تنها نقش ابزاری برای رشد »رضایت هر موجود واقعی« را دارد. لسینگ (Lessing) که برایش برابری انسانها به مجرد انسان بودنشتان یک امر بدیهی بود، به تقسیم بشریت به خلقهای مختلف بعنوان جدایی ظاهری مینگرید، جدایی که بیشتر سد راه شکوفایی انسانیت طبیعی و منزه میباشد تا کمکی جمعی برای رشد آن. قومگرایی که برای خود حدود و ثغور قائل است و خود را از دیگران جدا میسازد را وی پیشداوریای میداند که نیاز به رفع آن وجود دارد.
و اما لسینگ، با این وجود، وظیفة خود میداند که در اثر هنری و دراماتیک خود به کل خلق آلمان خودآگاهی جمعی فرهنگی بدهد. هر چند وی »فکر رئوفانة تأسیس یک تئاتر ملی برای آلمانیها را« به باد استهزا میگیرد، چون بر آن است که »ما هنوز ملت نیستیم«، اما ساختن چنین ملتی را نه به مفهوم سیاسی ـ دولتی، بلکه به مفهوم فکری ـ فرهنگی، هدفی قابل ارج و شایستة تلاش میداند: »من در مورد قانون اساسی سیاسی سخن نمیگویم، بلکه تنها در مورد شخصیت اخلاقی (آلمانیها). شاید بتوانیم بگوییم که این شخصیت برای ما به این معنی میباشد که ما نمیخواهیم شخصیت مستقل خود را داشته باشیم، چه که ما هنوز هواخواهان هر آنچه هستیم که خارجی باشد. …«[١٨]. اینجا نطفهها و مبادی اولیة اندیشة ملت فرهنگی خودمختارکه فرهیختگان (آلمانی) از آن دفاع میکردند، بعنوان طرح و اندیشهای در مقابل ملت دولتی (فرانسوی) یافت میشود. »ادبیات ملی آلمانی، تئاتر ملی و موسیقی ملی آلمانی مرزهای حکومتهای آلمانی را درنوردیدند و یک قضاوت و سلیقة واحد را در بین آلمانیزبانها بوجود آوردند. … نخبگان فرهنگی آلمان هویت ملی خود را تنها در مرزبندی با هژمونیطلبی فرهنگی فرانسویها بود که یافتند[١٩]«. نقشة بزرگ هردر (Herder) برای بوجود آوردن »مکانی برای دنبال نمودن مصالح همگانی«، تأسیس »یک آکادمی آلمانی« بود »برای همه خلقها و استانهای آلمان و سرآمدان آنها«، تا »کانونی باشد برای همة تلاشهای آموزشی و انسانگرایانة ملت آلمان«[٢٠]. اگر یوستوس موزر (Justus Möser) در مقالهاش »در بارة زبان و ادبیات آلمانی« (١٧٨١) با لحنی انتقادی و منفی از میهن صرفاً »آموزش داده شده[٢١]« [میهن ساخته و پاختة فرهیختگان] سخن به میان میآورد، فریدریش شیلر(Friedrich Schiller) در سال ١٧٩٧ آن را مثبت میبیند و میگوید که: »رایش آلمان و ملت آلمان دو چیز متفاوت هستند … آلمانی، جدا شده از سیاست، ارزش مستقل خود را بنیاد نهاده و حتی اگر امپراطوری هم به زیر برود، کرامت و شخصیت آلمانی خدشهناپذیر خواهد ماند. این ملت آنگاه یک فاکتور اخلاقی است. این فاکتور در فرهنگ و کاراکتر ملت زیست میکند، کاراکتری که مستقل از سرنوشت سیاسی ملت وجود دارد[٢٢]«.
اینکه درک از ملت بعنوان یک اجتماع فرهنگی مبتنی بر زبان مشترک در اواخر قرن ١٨ به چه میزان وسعت یافته بود و هواخواه داشت، با تعریفی که از ملت در فرهنگ لغت آلمانی آدلونگ، منتشره در سال ١٧٧٦، ارائه شده، مشخص میگردد: »ملت، اهالی بومی یک سرزمین هستند، چنانچه که یک اصل و نسب مشترک داشته باشند، با یک زبان مشترک سخن گویند و به مفهوم اندکی تنگتر از طریق یک نحوة تفکر و عملکرد معین متمایز از خلقهای دیگر باشند، حال چه در چهارچوب یک کشور و دولت زندگی کنند و چه بین چند دولت تقسیم شده باشند.[٢٣]«
مفهوم ملتی که به زبان مشترک بعنوان وجه مشخصه و تمایز عینی و فاکتور هویتساز اتکا دارد، به میزان تعیینکنندهای از طرف یوهان گوتفرید هردر(Johann Gottfried Herder) (١٨٠٣ ـ ١٧٤٤) پایهریزی شد و جا افتاد. از نظر هردر خلق [ملت] یک اشتراک اجتماعی است که اعضای آن از طریق یک زبان مشترک بعنوان رسانه و محصول زندگی معنوی با هم پیوند مستحکمی خوردهاند. زبان و فرهنگ اما از هم تفکیکناپذیرند. لذا خلق به یمن زبان به محمل فرهنگی تبدیل میشود.
هردر، برانگیخته و الهامگرفته از کانت(Kant) ، از جمله به دلیل رفتن به سمینارهای وی در بارة »جغرافیای فیزیکی« که در آن، تاریخ فرهنگ و ادیان هر یک از خلقها در پیوند با محیط جغرافیایی آنها تشریح میشد، آن طور که در مطلبی که مشترکاً با گوته (Goethe) در سال ١٧٧٣ تحت عنوان »در مورد سنخ و هنر آلمانی« تدوین نمود، آمده است، فلسفة زبان و تاریخ خاص خود را بوجود آورد و به خود و دیگران در ارتباط با ویژگیهای فرهنگی خلق آلمان آگاهی بخشید. در فلسفة زبان هردر ایدهآل انسانگرایانة این نویسنده نمود کامل یافته است. هردر در »نوشتهای در بارة منشاء زبان« (١٧٧٢) زبان را چنین تعریف میکند: »ارگان خرد و عملکرد اجتماعی، ابزار هر فرهنگ و تحصیل دانش، ریسمان معاشرت و ارتباط گرم با دیگران و [حفظ] سنن نیک، وسیلة انتقال انسانیت به هر طبقة انسانی!«. در جهانبینی وی رشد و تکامل هر یک از زبانهای ملی اقوام در خدمت توسعة کل بشریت، تعلیم و تربیت و فرهیخته شدن تمام تواناییهای بشری قرار دارد. کوتاه سخن، وی معتقد به ظرافتیابی [غنیسازی] فرهنگی از طریق درنظرداشت و رعایت تفاوتهای زبانی بود. از نظر وی هر خودویژگی فردی باعث اغنای »گنجینة مشترک اندیشههای انسانی میگردد که هر کس به شیوة خود سهمی در آن داشته است و این یعنی جمع اثرات همة هستیهای انسانی«. وی بر آن بود که تفاوتهایی که بین زبانها وجود دارند، تضادهای برطرفنشدنی نیستند و چنان نیستند که تفاهم متقابل خلقها بعنوان جمع مشترکی از تکافراد مختلف و خودویژه را ناممکن سازند. »رنگارنگی و تنوعی که در زبانهای انسانهای مختلف دیده میشود، از همان ذات و جوهر متافیزیک انسانی آنها سرچشمه میگیرد و بر همان بستر در حرکت است و نه خارج از آن«. لذا همة دگرسانیهای زبانی مربوط به احساس، جهانبینی، رنج و خلق اثر خودویژگیهای فردیت یافتهای در چارچوب گسترة عالمگیر یگانه انسانیت میباشند و ارزش ویژة خود را از آن میگیرند. و این وحدت در وجود کثرت فرهنگی است که بوجود آمده است. از نظر هردر هیچ ملتی ارجح و برتر از دیگر ملتها نیست، اما همه با هم متفاوت هستند. [و این تفاوت را باید دید و ارج گذاشت و از همسانگرایی و تحمیل زبانی ـ فرهنگی دوری جست.] شالوده و تعیینکنندة جهان اندیشة وی ایدة فردباورانه و فردگرایانة بشریت در یک تنوع جوهراً متفاوت خلقها که بعنوان اجتماع مشترکی از افراد با خصائص مختلف، یک نوع زندگی خاص و ویژة خود را دارند، میباشد.
فلسفة تاریخ هردر که به ویژه در اثرش »ایدههایی برای فلسفة تاریخ بشریت« (١٧٨٤) به رشتة تحریر درآمده است، از این معرفت الهام میگیرد که امر شکلگیری خلقهای مختلف روند ترقی و توسعة کل بشریت را سرعت میبخشد و تنها بر بستر این فرآیند رشد فرهنگی ممکن میگردد. »بنابراین در نگاهی معین هر کمال انسانی فیالنفسه ملی، سکولار و در دقیقترین نگاه خودویژه و منحصر به فرد است. هیچ چیزی به خودیخود شکل نمیگیرد، چنانجه زمان، آب و هوا، نیاز، چهان و سرنوشت محرک و عامل آن نبوده باشد«. بدین ترتیب خلقها در عین حال به »حاملین واقعی یک روند کلی تاریخی هدایت شده از طریق تقدیر«[٢٤] تبدیل میشوند. البته برای هردر ملت هیچگاه بهخودیخود هدف نیست، بلکه همواره صرفاً شکل تاریخی و به همین جهت در حال تحول و رشد و شکوفایی انسانیت میباشد. وی بر آن بود که ملت همواره باید بر این امر آگاه باشد که او تنها در اشتراک و اجتماع با ملتهای دیگر است که سهمی در کل بشریت دارد. وی با تعصب و دیوانگی نژادی بکلی بیگانه بود (مقایسه کنید کتاب هفتم، بخش یکم) و نمیتوانست هیچ سودی در »روحیة قهرمانپروری تسخیرکنندة سرزمینهای دیگر« ببیند[٢٥]. بنابراین درکی که هردر از اهمیت اقوام/خلقها/ملتها در تاریخ بشریت با به رسمیت شناختن منحصر بودن و ویژه ـ تاریخی بودن آنها ارائه میدهد، از روشنگری و انسانیت ژرف وی سرچشمه میگیرد. »پتانسیل« روشنگرانه ـ نقادانة ادراک و دیدگاههای وی ـ که خود متولد شرق پروس بود ـ برای نمونه در این نمود پیدا میکند که خود را از اسطورهها و افسانههای تاریخی آلمانیهای شرق و بالتیک عصر خود رها ساخت و خواستار یک بینش جدید و احترامآمیزتر آلمانیها در ارتباط با خلقهای همسایة اسلاو و بالتیک شد که از آنها ـ برخلاف پیشداروی رایج وقت در مورد »بربر بودن«شان ـ بخاطر خدمات جداگانة فرهنگیشان [به بشریت] تقدیر نمود.
در کنار زبان و فرهنگی که از طریق آن منتقل میشود، علیالخصوص تاریخ است که هویت ملی را میسازد. خلق بعنوان اجتماعی از همسرنوشتان که تاریخ و رنجهای مشترک آنها را به هم جوش داده، نمود مییابد. چنین است که لئوپولد فون رانکه (Leopold von Ranke) حتی معنی و ارزش رشد پیشروندة تاریخی را در این میبیند که طبیعت بسیار ویژة هر یک از ملتها »[…] بطور مستقل شکل گیرد[٢٦]«.
منمجموع مشخص میگردد که »جنبش تجددگرای آلمان در قرن ١٨ بر شانههای روشنگری استوار است؛ به دیگر سخن، این جنبش بدون روشنگری غیرقابل تصور است[٢٧]« که در آن جهانوطنی معنوی به تدریج این شناخت را پیدا میکند که خلقها ورای عمومیتها و تشابهاتی که دارند، از ویژگیهای تاریخی خاص خود نیز برخوردارند. از همین جا مبرهن میگردد که تمرکز روشنگری و رومانیک آلمانی روی خلق بعنوان جامعة زبانی، فرهنگی و همتبار، یک واکنش ضدروشنگری، ضد فرانسوی نیست، آنطور که بارها ادعا شده است، بلکه در درجة نخست از یک »ضرورت« سیاسی خلق فاقد دولت آلمان زائیده شد. آن زمان که در فرانسه »خودآگاهی سیاسی در حال رشد ملت در حال شکلگیری، سمتگیری خود را در راستای دولت قبلاً بوجود آمده یافت و توانست بیابد[٢٨]«، میبایست خودآگاهی وحدتگرای آلمانیها به دلیل نبود یک سازمان سیاسی واحد (با وجود دولت رایشی که نه به مثابة یک دولت ملی، بلکه فراملی و چون یک چتر و حلقة بههمپیوسته بین دولتهای اقلیمی آلمانی عمل میکرد) بر طبق معیارهای طبیعی اجتماع مشترکساز فراتر و پیشتر از دولتی چون زبان، تبار، تاریخ و فرهنگ شکل و سمتوسو گیرد.
تا از تأمل در تاریخ خودی، خلاقیتهای شاعرانة خودی و خودیابی فیلسوفانه خلق آلمان یک خودآگاهی و یگانگی سیاسی بوجود آمد، زمان طولانی سپری گشت. روند شکلگیری خودآگاهی سیاسی تنها پس از انقراض رایش قدیم با تسلط یافتن ناپلئون بر آلمان بود که آغاز گشت. و سلطة ناپلئون که از سوی بسیاری از دانشوران آلمانی (و نه تنها از طرف ژاکوبینهای این کشور![٢٩]) به دلیل ایدهآلهای از انقلاب فرانسه الهام گرفتة آنها و همچنین به سبب تحرک تجددگرایی که در نتیجة صدور انقلاب به سرزمینهای آلمانی عملاً بوجود آمده بود، ابتدا بعنوان رهایی از سلطة خفقانآور دولتمداری طبقات بالا با شور و شوق زیادی مورد استقبال قرار گرفت، بزودی بطور فزایندهای بعنوان سلطة بیگانه نگریسته شد که میبایست مشترکاً از آن رهایی یافت. بنابراین، این ابتدائاً »تجربة سلطة بیگانگان« (اف. شنابل) بود که آرزوی حاکمیت خودی بر خود را بوجود آورد. بسیج ملی آلمانیها در جنگهای آزادیبخش صورت میگیرد. اینکه، این تجربهکردن احساسی سلطة بیگانه است که موجب بیداری خودی میگردد، یک واقعیت تجربی روانشناختی میباشد. البته در اینجا وجه تعیینکنندة مرزبندی با دیگران[٣٠] که همة ملتسازیها از آن برخوردار بودهاند ـ یعنی »تبیین و شناسایی خود از طریق مشخص کردن دشمن[٣١]« ـ ریشهدارتر است و بخشاً به شیوة مسألهسازی به ادعاهای سلطهجویانة مبتنی بر برتری فرهنگی ادعایی و خوارشماری رقتانگیز و رد فرهنگ بیگانة (فرانسوی) مبدل گشت. »چنین بود که در سالهای افول و تحقیر میهنپرستی آلمانیای که در مقاومت تجدید حیات و رشد مییافت، ضرورتاً جنبههایی از ناسیونالیسم خشن، نظامی و انقلابی را به خود گرفت[٣٢]«.
»اصل ملیت در آلمان به سبب اینکه در مراحل آغازین خود به تمامی در ایدهآل جهانوطنانة انسانیت، فرهنگ، دانش همگانی و اخلاقیت ریشه داشت، در این زمان هنوز از دینامیسم و اهریمن قدرت که در فرانسه ظهور یافته بود، برخوردار نبود«[٣٣]. اما مفهوم رمانتیک آلمانی خلق [ملت] با ورود به حوزة سیاسی معصومیت خود را از دست داد. در این کشور به مجردی که رومانتیسم خلق با احساسات سیاسی آغشته گردید و با این رویکرد از بستر و شالودة تاریخی ـ نظری انسانگرایانه و روشنگرانة آن گسست، خطر تبدیل آن به ناسیونالیسم افراطی و امپریالیسم گسترش یافت. در این برهه اندیشههای هردر که پیوند خلقها [ملتها] شالودة آن بود، سوء تعبیر و سیاسی شده، میرود که به یک ایدئولوژی سلطهجویانة خلقهای دیگر خار و خفیفشمار مبدل گردد.
یوهان گوتلیب فیشته (Johann Gottlieb Fischte) در سالهای ٠٨/١٨٠٧ در سخنرانیهایی که در برلین اشغال شده توسط فرانسویها خطاب به »ملت آلمان« ایراد نمود، ابتدا مفهوم خلق [ملت] رومانتیکها را بکار گرفت و گفت: »طبیعت معنوی قادر است که جوهر بشریت را تنها در … تکثر و تنوع تکها و جزءها در کل، یعنی خلقها، نمایان سازد و این خلقها تنها در صورتی که آزاد باشند، خود را بر اساس ویژگیهای خود رشد داده، تکامل بخشند، بسازند و سامان دهند، سیمای خداییشان به شکل واقعی نمود مییابد[٣٤]«. وی بر اهمیت وجه تاریخی نیز برای بوجود آمدن ملتها تأکید مینماید: »تاریخ مشترک نقش تعیینكنندهای در ساختن خلق دارد[٣٥]«. سپس در وی (ظاهراً) تغییر رویکرد به سیاسی شدن صورت میگیرد: »هر جایی که یک زبان ویژهای وجود داشته باشد، یک ملت ویژه هم وجود دارد«، »و این ملت محق است، مسائل خود را بطور مستقل حل و فصل کند و حکومت تشکیل دهد[٣٦]«. و این به اعتقاد فیشته برای آلمانیها هم صدق میکند؛ ملتی که ویژگیاش »اتفاقاً موجودیت بدون دولت و فرای دولت، آموزشدیدگی فکری و نظری «میباشد[٣٧]. البته آنچه فیشته با تشکیل دولت واحد آلمانی در آرزوی دستیابی به آن است، به تحقق رسیدن یک ایدة ملی نیست، بلکه عینیت بخشیدن »یک ایدهآل جهانگرا و جهانشمول اخلاقی[٣٨]« است: بنابراین از نظر وی رسالت و مضمون وحدت خلق آلمان این نیست که »یک نوع خودویژگی خاص آلمانی را جامة عمل بپوشاند، بلکه این است که شهروند آزاد را متحقق سازد[٣٩]«. وی بر آن بود که اولین وظیفة آلمانیها عبارت از این میباشند »که آنها به خود درک و آگاهی بدهند«، آنهم در امر »متحقق ساختن خود [و آرزوهای خود] در آزادی[٤٠]«. هر چند وی در سمینار کشورداری در سال ١٨١٣ یک رسالت تاریخی مفرط برای خلق آلمان به مثابة یک »خلق اصیل«[٤١] قائل میشود و نوید میدهد که »بدین گونه زمانی از آنها (آلمانیها) یک امپراطوری واقعی قانونگرا، طوریکه تا کنون جهان گونة آن را به خود ندیده باشد …، برای آزادی، بنا شده بر عدالت همة آنانی که یک چهرة انسانی برخود دارند[٤٢]« بوجود خواهد آمد، اما این درک هنوز برای تحقق یک ایدهآل سترگ فرهنگی یعنی خرد است که در وی وجود دارد[٤٣] . این »امپراطوری واقعی« که فیشته مطرح میسازد، یک رایش فرضی، معنوی، متافیزیکی و نه واقعی و سیاسی میباشد. مدنظر وی »تسخیرات اخلاقی« با »روح ملی آلمانی« بوده است. هر چند فیشته در »طرح یک رسالة سیاسی در بهار ١٨١٣« آرزوی »استبداد برای آلمانیت« را نمود، با این حال وی نه از استبدادگرایی و خودکامگی، بلکه از »پرورش انسان برای آزادی[٤٤]« هواخواهی کرده است.
و بالاخره اینجا »رابطة ایدة ملی آلمانی با پیششرطهای اساسی عام و انسانگرایانهاش« پابرجا باقی میماند[٤٥] . اما »ایدئولوژی« فیشته که گاهاً خشونتآمیز نیز به نظر میآید، همچنین تصوراتش از ملی بودن و ایدة »دولت مطلق« از لحاظ واقعیت سیاسی سوءتفاهمآور هستند. سیاستمداران و ژنرالها به اندازة کافی بیرحم و بیملاحظه بودند که با توسل به شعارهای احساسی و تصوراتی که از دشمن در روانها وجود داشت، »نفرت ملی« را برانگیزانند و مردم را برای شرکت در »جنگ ملت« فرابخوانند[٤٦] . برای نمونه فرایهر فون شتاین (Freiherr vom Stein) اعلام میدارد: »تنها از طریق تحریک و جوشاندن روح ملی میتوان تمام نیروهای مادی و معنوی آن را رشد داد«، و ارنست موریتس آرنت (Ernst Moritz Arndt) خواهان این میگردد که برای همة آنانی که بر علیه فرانسة ناپلئونی وارد جنگ میشوند، باید این خطبه خوانده شود که »آنها خلقی بهتر از فرانسویها میباشند و به همین جهت نباید اجازه بدهند، فرانسویها اربابان آنها باقی بمانند«. اما ویلهلم فون هومبولت (Wilhelm von Humboldt) دورنمای یک دولت واحد ملی آلمانی را از لحاظ قدرت سیاسی به استهزا گرفت و ندا سر داد که »در چنین حالتی کسی نمیتواند مانع اشغالگر شدن دولت آلمان گردد، چیزی که هیچ آلمانی اصیلی نمیتواند طالب آن باشد؛ چرا که همه تاکنون میدانند که ملت آلمان چه مراتب مهم فکری و علمی را کسب نموده است، آن هم زمانی که سمتگیری سیاسی به خارج را نداشته است، اما اصلاً مشخص نیست که همچون سمتگیری چه عواقبی از این نظر میتواند داشته باشد[٤٧]«. اما چنین هشدار و اخطاری تحتالشعاع امواج خیزشبرداشته و سرمستکنندة جنبش ملی قرار گرفت و شنیده نشد.
ارنست موریتس آرنت در سرود میهن که در سال ١٨١٣ نگاشت و از لحاظی میتوان گفت که اولین سرود ملی آلمان میباشد، سوال نمود که »وطن آلمانیها کجاست؟ آیا بایرلاند است؟ آیا شوابن است؟«. پاسخ خود وی چنین بود: میهن آلمان هر آنجایی است که در آن به آلمانی صحبت میشود: »تا آنجا که زبان آلمانی طنین میافکند و خدا در آسمان سرود میخواند«. بنابراین از نظر وی آلمان میبایست »کل آلمان«، کل مناطق آلمانینشین باشد. در همین مفهوم ملت که چنین بر مبنای زبان تعریف میگردید و درک ملی بسیار فراگیری را نمایان میساخت، مواد منفجرة سیاسی نهفته بود: لازمة به واقعیت مبدل نمودن آن نه تنها انحلال »بوند آلمان« بود که با وجود ناخرسندیهای بزرگ جنبش ملی پس از جنگهای رهائیبخش در کنگرة وین ١٨١٥ با خواست و ارادة قدرتهای بزرگ اروپایی به شکل سازماندهی چندملیتی بوجود آمده بود، بلکه همچنین ضرورتاً بوجود آمدن اختلافات و مشکلات جدید ملی بود با اقلیتهای قومی و فرهنگی در مرکز و شرق اروپا، جایی که ترکیبی از گروههای قومی مختلط سکونت داشتند و آنها را از لحاظ ارضی و اقلیمی نمیشد از هم جدا نمود[٤٨]. »پیامدهای انقلابی آن برای نظم سیاسی اروپای شرقی و مرکزی مبرهن بود؛ شکست جنبش ملی ٤٩/١٨٤٨ آلمان که هدف تشکیل دولت ملی را دنبال مینمود، در آن کنگره به تصویب رسیده بود[٤٩]«.
البته شکست قانون اساسی »کلیسای پاول« نباید این واقعیت را لاپوشانی کند که در اینجا تلاشی راهگشا انجام گرفت، تا »دو ایدة متفاوت ملی، یعنی ایدة ذهنی ـ سیاسی ملی مرهون از انقلاب فرانسه و ایدة عینی ـ فرهنگی ملی الهامگرفته از رومانتیک آلمانی[٥٠]«، با هم ترکیب گردند و یک سنتز جدید را بوجود بیاورند. قانون اساسی رایش مصوب مجلس ملی مؤسسان و قانونگزار آلمان یک اقدام دمکراتیک خلق مستقل آلمانی بود که با آن خود را بعنوان یک سوژة سیاسی واحد بنیاد نهاد. »نه از ادغام و وحدت ایالتها، بلکه از ارادة مستقل خلق قرار بود که رایش به عنوان دولت ملی تشکیل گردد[٥١]«. اما این نظام سیاسی نه قرار بود و نه قادر بود که به یک دولت واحد ملی بر طبق الگوی یک جمهوری واحد و تجزیهناپذیر مبدل گردد. بر اساس قانون اساسی مصوبه میبایست که در انطباق با تقسیمات و مناطق تاریخاً شکل گرفتة آلمان نظامی فدرال بوجود بیاید که در آن هر یک از دولتهای آلمانی استقلال خود را چنانجه بر طبق پاراگراف 5 این قانون در آن محدود نشده باشند، حفظ نمایند. اما از آن با اهمیتتر اعلان حمایت و صیانت از ملیتهاست که در مصوبة حقوق پایهای قید شده بود[٥٢]. پاراگراف ١٨٨ در انطباق با آن »به همة اقوامی که در آلمان به زبان آلمانی سخن نمیگویند، رشد فرهنگی …، مشخصاً برابری حقوقی زبان آنها و در مناطقی که سکونت دارند، استقلال در ادارة امور دینی، در آموزش و پرورش، ادارة داخلی و امور حقوقی« را اعطا نمود؛ مقررهای که با آن در درجة نخست ارائة پاسخ درخور به واقعیت جند خلقی بدون اتریش به مفهوم »پذیرش و به رسمیت شناختن تقسیمات قومی و طبیعی اقلیتها و برابری حقوقی آنها در مقابل خلق برخوردار از اکثریت« مدنظر بود و بدین ترتیب عناصر مهمی از صیانت از اقلیتها را در برگرفته بود[٥٣]. به همین جهت میتوان با قضاوت کونه (Kühne) موافق بود، آنگاه که میگوید: »در صورت رعایت کافی پاراگراف ١٨٨ قانون اساسی رایش، از سال ١٨٤٩ یکی از پرخارترین مشکلات عصر ناسیونالیسم اروپایی اگر حل هم نمیشد، دست کم در اروپای مرکزی تا اندازة زیادی تعدیل مییافت. ـ و بدین ترتیب ایدهآلیزم این چنین شدید مورد نکوهش قرار گرفتة تصویبکنندگان این قانون مخصوصاً بخاطر این بند به مثابة رئالیسمی دوراندیشانه نمایان میشود[٥٤]«.
٤. مفهوم »فرانسوی« و مفهوم »آلمانی« ملت
تـز، آنـتـیتـز، سـنـتـز
تأملات فوق به اندازة کافی نشان دادند که هر دوی این مفاهیم و تعاریف نقاط ضعف و قوت خود را دارند. برای نمونه مفهوم ارادهگرایانه فرانسوی از ملت که بر برابری مدنی و شهروندی تأکید دارد، از طرفی اصولاً انعطاف بیشتری در مقابل قومیتهای دیگر دارد، چنانجه بخواهند تنها به ملت دولتی تعلق داشته باشند و چنین تمایلی را از طریق کسب تابعیت به اثبات برسانند. اما از طرفی دیگر این برداشت عامگرایانه و واحدنگرانه از ملت، جامعه را تحت عنوان »یک ملت واحد و تجزیهناپذیر« به شیوهای پندارگرایانه و افسانهای تحریف و مصادرة به مطلوب میسازد و ارادة به اصطلاح »عمومی« که به تنهایی نقش تعیینکننده را برای تعیین »ارادة ملت« داراست، ارادة جوامع کوچکتر، مثلاً اقلیتهای قومی داخلی را از اعتبار و اهمیت سیاسی به کلی ساقط میسازد. دولت ملی سنخ فرانسوی »یک گرایش واحدسازی و آسیمیلاسیون را در خود نهفته دارد، گرایشی که تنوع قومی را اساساً به مثابة یک مشکل ظاهر میسازد[55]«. چنین بود که اولین برنامة خودمختاری برای کورزیك از بررسیهایی که بعداً از لحاظ قانون اساسی آن کشور از سوی مجلس مؤسسان از آن شد، فائق بیرون نیامد و لدا از سوی ارگان نامبرده مورد قبول واقع نشد[56]، چرا که بر طبق برداشت این ارگان، این خودمختاری وحدت خدشهناپذیر خلق فرانسه را زیر سوال میبرد. آری، فرانسه از منظر قانون اساسیاش تنها شهروند فرانسوی را میشناسد، نه باسکها، برتونها، الزاسیها و یا کورزیکها.
»دمکراسی و حقوق بشر به تنهایی قادر به حل معضلات ویژة اقلیتهای قومی و ملی نیستند و به خودیخود تضمینی کافی برای ادامة حیات و رشد و شکوفایی [حتی] فرهنگی آنها بشمار نمیآیند.«
اما مفهوم آلمانی ملت »حجیمتر« از مفهوم فرانسوی آن است: از دید »آلمانی« انسانها به خلق [ملت] شکلگرفته از طریق زبان، تبار، تاریخ و فرهنگ به مثابة اجتماع مشترکی از همسرنوشتان تعلق دارند، به داخل آن زائیده میشوند، به درون آن رشد مییابند؛ تعلق ملی ـ قومی آنها از طریق زبان مادریشان مادامالعمر و گریزناپذیر پابرجا خواهد ماند[٥٧]. نمیتوان آن را جبرگرایانه با یک تصمیمگیری ساده از خود سلب نمود و از چارچوب آن خارج شد و به این مفهوم به خلق [ملت] دیگری پیوست. از سویی دیگر ملت به چنین مفهوم خاص و تاریخی بهتر قادر است ویژگیهای زبانی، فرهنگی و تاریخی خلقها و گروههای مخلتف قومی را به شیوة شایسته درنظر بگیرد و رعایت کند. هر چند که این واقعیت دارد که این اساساً »نرمی که درصدد بنای دولتهای ملی بعنوان یک موجود تا حد ممکن همگون میباشد است که گروههای از لحاظ فرهنگی ملی ناهمگونی ساکن کشور را به اقلیتهای قومی [تبدیل میکند] [٥٨]«، اما با این وجود این اقلیتهای قومی »به یمن همین اصل ملی مورد پشتیبانی و صیانت نیز قرار میگیرند[٥٩]«. به ویژه مفهوم خلق به تعبیر انسانگرایانه هردر قادر است که همزمان آگاهی و علاقمندی لازم برای موقعیت ویژه و ضرورت صیانت از اقلیتها را اعتلا دهد. این نباید اتفاقی باشد که در مخصوصاً مناطق آلمانیزبانی که در آنها مفهوم »آلمانی« خلق [ملت] جا افتاد، بیشتر از هر جای دیگری مسائل مرتبط با حقوق خلقها و اقلیتها پیدرپی در کانون تحلیلهای تئوریک و تلاشهای گوناگون عملی قرار داشتهاند و دارند.
به همین جهت باید قاطعانه دست رد به سینة تمام تلاشهایی زد که مفهوم »آلمانی« و »فرانسوی« خلق [ملت] را به صورت وحشتناک سادهای در مقابل هم قرار داده و تعبیر »فرانسوی« از خلق [ملت] را روشنگرانه، مدرن، غربی و مترقی و تعبیر »آلمانی« از این مفاهیم را عرفانی، واپسگرا ـ رومانتیکی و بیگانهستیز معرفی میکنند. اصولی این میباشد که هر دو مفهوم با هم تلفیق گردند، چون هر دوی این مفاهیم از زاویههای متفاوتی شناختهای مکمل و نه (الزاماً) متضادی را بدست میدهند، معرفتهایی که تنها با درنظر گرفتن و رعایت مجموع آنها و با اجرا و عینت بخشیدن سیاسی و حقوقی آنها میتوان شرایط هنجاری و نورماتیو لازم برای تأمین همزیستی مسالمتآمیز گروههای قومی مختلف در چارچوب یک کشور چندقومی را فراهم آورد.
در این رهگذر ضروری است که ابتدا و در درجة اول به طرح و اندیشة ملت مدنی بطور حتمی پایبند ماند و نباید به زمان قبل از روشنگری سیاسی، به زمان قبل از اندیشههای ١٧٨٩ برگشت. دمکراسی که جوهر و گوهر آن خلق سیاسی خودآگاه است، بر طبق تمام تجارب تاریخی بخشاً پررنجی که از آن زمان از آزمودن مدلهای دیگر حاکمیت کسب گردیدهاند، با تشخیص انسانی بهترین و به همین جهت معتبرترین شکل سازماندهی و ساماندهی آزادی سیاسی است. البته غیرتاریخی خواهد بود چنانچه تصور کنیم که این خلق (دولتی) آفرینشی از نیستی بدون شرایط واحدگرای عینی بعنوان اجتماعات عقیدتی صرف بوجود میآیند[٦٠]. ارنست رنان (Ernest Renan) هم با جملة مشهورش »وجود هر ملت یعنی همهپرسی روزانه«[٦١]، حضور مستمر و نه هستی ملت را به رفراندوم روزانه میگذارد.
البته دمکراسی و حقوق بشر به تنهایی قادر به حل معضلات ویژة اقلیتهای قومی و ملی نیستند و به خودیخود تضمینی کافی برای ادامة حیات و رشد و شکوفایی [حتی] فرهنگی آنها بشمار نمیآیند. صیانت از اقلیتها تلفیق و ترکیب هر دو مفهوم از ملت و تبدیل آن به یک طرح جامع و واحد را ضروری میسازد. اما چگونه میتوان دفاع و صیانت از اقلیتهای ملی را در انطباق با اصول دمکراتیک سازماندهی نمود؟ برای اینکه نه نظام دولتی (»ملی«) به انحلال کشیده نشود و نه نابرابریهای ضددمکراتیک و غیرقابلقبول شهروندان آحاد اقلیتهای ملی پابرجا بماند، در گام نخست در پیشگیری (بسته به شرایط تاریخی و موقعیت کنونی) یکی از دو راه حل خودمختاری سرزمینی [جغرافیایی] یا خودمختاری شخصی الزامی است. این طرح، اندیشة پایهای دولتمداری مدرن، یعنی حق تعیین سرنوشت خلق را میپذیرد و آن را در داخل کشور عینت میبخشد، به این ترتیب که نظام دولتی الزاماً باید از حالت واحد و متمرکز آن درآمده و اقتدار سیاسی به شکل نوین تقسیم [یعنی به شیوة فدرال توزیع] گردد. این شکل از ساماندهی دولتی را نباید با انحلال و تجزیه یکی گرفت. […]
٥. آیندة ملتهای اروپایی و مفهوم ملت در اروپای متحد
اروپای رشدیابنده فرای دولتهای ملی نیز از لحاظ سیاسی تنها میتواند یک اروپای تقسیمبندی شده، فرای ملل و اقوام اروپایی، اما نه به مثابة کلیتی که بر خلقهای تشکیل دهندة آن چیره شود و آنها را منکوب سازد و همچنین به خاطر ملتها و دمکراسیهای آنها و وجود تعداد زیاد اقلیتهای قومی یک اروپای بنا شده بر اساس اصل به رسمیت شناختن تکثر و تنوع در عین وحدت[٦٢] باشد. باید با ایدة خیالی یک »خلق اروپا« که تنها بطور مصنوعی آن را میتوان تراشید، وداع گفت؛ تنها »تحقق یک اتحادیة دمافزون متحد خلقهای اروپا« میتواند هدف باشد (مادة ١، بند ٢ قانون اساسی اروپا[٦٣])؛ تابعیت اتحادیه (مادة ١٧ به بعد قرارداد تأسیس جامعة مشترک اروپا) تابعیت واحد اروپایی را بوجود نمیآورد. رابطة ویژه ـ تاریخی دولت ملی با دمکراسی[٦٤] به این سهولت از میان نخواهد رفت. حق با لئونل ژوسپن (Lionel Jospin)، نخستوزیر فرانسه است که میگوید: »ملت مکانی است که در آن قلب دمکراسی میزند و بزرگترین همبستگی نمود پیدا میکند.« اما ملت تنها باید با علم بر خودویژگی خود، خود را باز کند و آماده نباشد، خود را بسته کرده و مطلق قرار دهد، بلکه با حقوق برابر بخشی از یک کل بزرگ باشد و خود را در آن ادغام کند[٦٥]. ملت هر چه کمتر در مقابل نیروهای تأثیرگذار خارج که با آنها یک اتحاد بزرگتر را ساخته انزوا، خودمداری و رسوخناپذیری پیشه کند، با همان اندازة هم نباید در داخل خود با نیت تحمیل همگونی، آری، اونیفرمگرایی قومی بر فراگرایی افراطی خود اصرار ورزد. به همین جهت باید خانة اروپا نه تنها برای خلقهای ساکن اتحادیه اروپا، بلکه برای حیات گروههای و اقلیتهای قومی بسیاری که در آن زندگی میکنند، نیز سامان داده شود. لازمة آن قبل از هر چیزی به رسمیت شناختن یک »سطح سومی«، یعنی ساختارهای خودمختار منطقهای میباشد که به صورتهای مختلف قابل تصور هستند. طرحهای اولیة تاکنونی بیشتر محتاطانة یک »اروپای مناطق« در قوانین اتحادیة اروپا[٦٦] باید ـ علیالخصوص در راستای سعادت گروههای قومی و به همین اعتبار در خدمت به منافع کلی اروپا ـ از لحاظ نهادی تقویت و مستحکم گردند؛ چون تنها در این صورت است که خانة اروپا از یک چهارچوب منمجموع مقاوم و پایدار برخوردار خواهد بود و قادر خواهد گردید در انطباق کامل با تنوع قومی که وجه مشخصة خلقهای ساکن این قاره میباشد، عمل کند[٦٧].
خیلی پیشتر هردر نیز مشابه کانت از ضرورت ایجاد اروپای از لحاظ سیاسی متحد، اما در عین حال متنوع و متکثر در شمایل یک »اتحادیه/جامعة متحد/فدرالیسم خلقهای اروپا« سخن به میان آورده بود. وی »روح تجارت در اروپا« را بعنوان یکی از چرخهای »موتور اروپا در کل« و »فرهنگ تعقلگرا در اروپا«[٦٨] را بعنوان محرک و انگیزة اصلی آن معرفی بود. هردر همچنین نوشت: »اینکه فرهنگ نو اروپا چه نوعی میتواند باشد، از آنچه گذشت مشخص است: تنها فرهنگ انسانها، آنهم آنطور که بودند و میخواهند باشند.« وی تأکید نمود که »انسانها هنوز به پرورش فرامرزی و عمومی تمام طبقات و خلقها از طریق آموزش و دانشورزی، حقوق و قانون اساسی نمیاندیشند.« و متعاقب آن میپرسد: »اما اگر زمانی به آن بیاندیشند، چه خواهد شد؟« هردر خود خوشبینانه پاسخ میدهد: »و آن گاه خردگرایی و فعالیتهای فزایندة مشترک انسانها بر اساس تعقل گسترش خواهند یافت و آنها [بر پایة همین رویکرد ویژه ـ تاریخی و بستر فرهنگی فراگیر] راه خود را بطور استوار خواهند پیمود … [٦٩]«با آرزوی پیروزی فرهنگ سیاسی خردگرا در اروپا [و در کل گیتی]!
منبع:
Hillgruber, Christian: Minderheitenschutz und Volksbegriff in der ideengeschichtlichen Diskussion seit der Aufkläung. In: Blumenwitz, Dieter; Gornig, Gilbert H.; Murswiek, Dietrich: Minderheitenschutz und Demokratie (Beitrag der 20. Fachtagung vom 6. – 8. März 2002), Duncker und Humblot, Berlin 2004, 204 S., staats- und völkerrechtliche Abhandlungen der Studiengruppe für Politik und Völkerrecht Bd. 20, Best.-Nr.: 12912374, EAN: 9783428115723, ISBN: 3428115724, EUR 86,80.
داونلود این مطلب
پاورقیها
[١] در ص ٣٤ مقالهای تحت عنوان Die Nation – Identität in Differez (»ملت ـ تفاوت در هویت«) از E.-W. Böckenförde که در کتابی با نام همان نویسنده تحت عنوان Staat, Nation, Europa (»دولت، ملت، اروپا«) در سال ١٩٩٩ در فرانکفورت منتشر گردیده، دو مفهوم متفاوت از ملت را از هم متمایز میسازد که با مفاهیم این نوشتار تا اندازة زیادی از لحاظ محتوا منطبق میباشند: یکی »مفهوم سیاسی ـ ارادهگرایانه از ملت میباشد که در فرانسه و همچنین در آمریکا حاکم میباشد« و دومی »مفهوم قومی ـ فرهنگی از ملت که در آلمان و همچنین در اروپای شرقی و مرکزی رایج است«.[٢] مفاهیم به نقل از E. R. Huber, Lessing, Kopstock, Möser و تغییر از مفهوم روشنگرانة ملت به مفهوم ویژه ـ تاریخی: مجلة Zeitschrift für die gesamte Staatswissenschaft (»مجلة کلیة علوم دولتی«)، شمارة ١٠٤ (١٩٤٣)، ص ١٢١ ـ ١٥٩، ١٣٢.
[٣] ص ٤٠ نسخة آلمانی این اثر که از سوی Otto Brandt در سال ١٩٢٤ تحت عنوان Was ist der dritte Stand? (»طبقة سوم کیست؟«) ترجمه و منتشر گردید. امانوئل کانت چند سال بعد (١٧٩٧) در اثری به نام Metaphysik der Sitten (»متافیزیک سنتها«) دولت را بعنوان »وحدت جمعی از انسانهای تحت قوانین حقوقی« تعریف نمود.
[٤] منبع نامبرده در زیر نویس ٣.
[٥] در همان اوان این A. de Tocqueville بود که در L’Anien Reégime et la Révolution (پاریس، ١٨٥٦) این تز مشهور را طرح نمود که انقلاب در ارتباط با روند تمرکزگرایی، ادامه و به سر انجام رساندن انقلاب بوده است (مقایسه کنید بخش دو، فصل ٢ و ٥).
[٦] منبع نامبرده در زیر نویس ٣، ص ٩٢.
[٧] در E. R. Huber: Deutsche Verfassungsgeschichte seit ١٧٨٩ (»تاریخ قانون اساسی آلمان از سال ١٧٨٩«)، جلد 1، چاپ اول، شتوتگارت ١٩٥٧، پاراگراف ١ بخش دو، ص ١١، ١٢.
[٨] منبع نامبرده در زیر نویس ٣، ص ٤٢ به بعد.
A. Soboul [٩] در Die große Französische Revolution. Ein Abriß ihrer Geschichte (١٧٨٩ – ١٧٩٩) (»انقلاب کبیر فرانسه. مجملی از تاریخ آن (١٧٩٩ ـ ١٧٨٩)«). بخش ١، فصل ٢، دو: تمرکزگرایی و خودمختاری، ص ٦٤ ـ ٦٠، ٦١.
[١٠] در این خصوص رجوع کنید به A. Soboul (منبع نامبرده در زیرنویس ١٠)، بخش ١، فصل ٣، سه، ص ١٦٧، که از زبان Mirabeau چنین نقل میکند: »بالاخره از یک تقسیمبندی [ساختار اداری] جانبداری میکنم که به نحوی به عنوان یک نوآوری بزرگ نمود پیدا نکند؛ که ـ اگر اجازه داشته باشم سخنانم را این چنین بیان کنم ـ میسر میسازد که به پیشداوریها و حتی به تصورات انحرافی پرداخته شود؛ که تمام استانها به یک میزان در پی دستیابی به آنند و بر اساس حالت و وضعیت شناختة شدة کنونی بنیاد شود«.
[١١] مقایسه کنید در این زمینه A. Soboul (منبع مندرج در زیرنویس ٩)، بخش ١، فصل ٣، سه، ص ١٦٨.
[١٢] نگاه کنید به A. Soboul (منبع مندرج در زیرنویس ٩)، بخش ٢، فصل ٢، یک، ص ٢٣٩.
[١٣] نگاه کنید به A. Soboul (منبع مندرج در زیرنویس ٩)، بخش ٢، فصل٣، یک. ٢، ص ٢٤٨ ـ ٢٨٢، ٢٩٠.
در ارتباط با برداشتهای متفاوت از »قیامهای فدرالیستی« ١٧٩٣ و تعابیر مختلف از فدرالیسم در فرانسه از طرفی نگاه کنید به P. J. Proudhon در Du prinipe fédératif et de la nécessité de reconstituer le parti de la Reévolution (»در مورد اصول فدراتیو و ضرورت بازسازی حزب انقلابی«)، پاریس 1863؛ Hedwig Hintze در Staatseinheit und Föderalismus im alten Frankreich und in der Revolution (»وحدت کشور و فدرالیسم در فرانسه قدیم و در انقلاب«)، شتوتگارت ١٩٢٨، و از طرفی دیگر ـ به جای تاریخنویسی »رسمی« فرانسوی ـ A. Mathiez در Annales historiques de la Révolution française (»تقویم تاریخی رویدادهای انقلاب فرانسه«)، مجلد، ١٩٢٨، ص ٥٨١ به بعد، ٥٨٥ ـ ٥٨٣. برای مطالعة خلاصة نظرات موجود در این زمینه رجوع کنید به A. De Francesco در Föderale Konzeptionen im europäischen Denken zwischen ١٧٨٩ und ١٨٤٨ (»طرحهاه فدرالیستی در اندیشة اروپایی بین ١٧٨٩ و ١٨٤٨«)، مندرج در M. Kirsch/P. Schiera در Verfassungswandel um 1848 im europäischen Vergleich (»تحول قانون اساسی حول ١٨٤٨ در یک مقایسة اروپایی«)، برلین ٢٠٠١، ص ٧٧ ـ ٦٣، ٦٨ ـ ٦٦، ٧٥ و ٧٦.
H. Hattenhauer [١٤] در Europäische Rechtsgesichte (»تاریخ حقوق اروپا«)، چاپ سوم، هایدلبرگ ١٩٩٩، بند شمارة ١٨١٩، ص ٦٢٤ و ٦٢٥.
[١٥] در این زمینه نگاه کنید به H. Schulze در Staat und Nation in der Europäischen Geschichte (»دولت و ملت در تاریخ اروپا«)، مونیخ ١٩٩٤، ص ١٧٢ و ١٧٣.
F. Schiller [١٦] در Sämtliche Werke (»مجموعه آئار«)، منتشر شده از سوی G. Fricke و H. G. Göpfert، جلد 1، چاپ سوم، مونیخ ١٩٦٢، ص ٢٦٧.
G. Wieland [١٧] در Patriotischer Beitrag zu Deutschland höchstem Flor … (مساعی میهنپرستانه از قماشی والا …«)، در Sämtliche Werke (»مجموعه آئار«)، جلد ٣٠، ١٨٧٥، ص ٣٦٧ ـ ٣٦٤. در بارة موضع ویلاند همچنین بنگرید به H. Schulze (منبع نامبرده در زیر نویس ١٥)، ص ١٨٢ با زیرنویس ١٠٠.
Hamburgische Dramaturgie (١٧٦٨) [١٨] (»نمایشنامة هامبورگ (١٧٦٨)«)، قطعة ١٠٤ ـ ١٠١، در Sämtliche Schriften (»مجموعه آثار«)، جلد ١٠، ١٨٩٤. ص ٢١٣.
[١٩] H. Schulze (زیر نویس 14)، ص 146؛ E.-W. Böckenförde (زیرنویس 2)، ص 47 و 48؛ در بارة »ملت بعنوان یک پدیدة معنوی ـ فرهنگی در نیمة دوم قرن 18« بنگرید به B. Schönemann، اصطلاحات: خلق، ملت چهار.3.، در: O. Brunner/W. Conze/R. Koselleck در کتاب Geschichtliche Grundbegriffe (»مفاهیم بنیادی تاریخی«)، جلد 7، شتوتگارت 1992، ص 309 ـ 307 با منابع فراوان.
Idee zum ersten patriotischen Institut für den Allgemeingeist, 1801 [٢٠] (»ایدهای برای تأسیس نخستین مؤسسة میهنپرستانه برای مصالح همگانی، 1801«)، در Herders Werke in fünf Bänden (»آثار هردر در پنج جلد«)، جلد 3، برلین و وایمر 1964، ص 376 ـ 359، 362.
Werke [٢١] (»آثار«)، منتشر شده از سوی B. R. Abeken ، ١٨٤٢ به بعد، جلد ٩، ص ١٣٩. در این خصوص بنگرید به E. R. Huber (منبع زیر نویس ١)، ص ١٤٠ به بعد.
Deutsche Größe. Ein unvollendetes Gedicht. [٢٢] (»فاکتور آلمانی، یک شعر ناتمام«)، به نقل از F. Meinecke در Weltbürgertum und Nationalstaat (»جهانوطنی و دولت ملی«)، چاپ ششم، مونیخ و برلین ١٩٢٢، ص ٥٧ و ٥٨.
J. Ch. Adelung [٢٣] در Versuch eines vollständigen grammatisch-kritischen Wörterbuchs der hochdeutschen Mundart (»تلاش یک لغتنامة دستوری ـ انتقادی گویش آلمانی بالا [آلمانی اکنون استاندارد]، جلد ٢، لایپزیک ١٧٧٦، ص ٤٨٨ و ٤٨٩.
B. Schönemann [٢٤]، در آن بنگرید به اصطلاح خلق، ملت چهار.٣.، در منبع زیر نویس ١٩، ص ٣١٩ ـ ٣١٦، ٣١٧.
[٢٥] رجوع کنید به B. Schönemann در منبع زیرنویس 25، ص 319 با زیرنویس 181 و 182. در ارتباط با دیدگاه و تاریخ دریافت وی بطور مشروح نگاه کنید به مجموعةای که از سوی R. Otto تحت عنوان ملتها و فرهنگها به مناسبت 250مین سالروز تولد یوهان گوتفرید هردر در سال 1996 در ورتسبورگ منتشر شده است.
[٢٦] در خصوص تاریخ آلمان و فرانسه در سدة نوزدهم بنگرید به Sämtliche Werke (»مجموعه آثار«)، منتشر شده از سوی A. Dove، جلد ٥٠/٤٩، لایپزیک ١٨٨٧، ص ٧٨.
E. R. Huber [٢٧] (منبع زیرنویس ١)، ص ١٢٢. هوبر این نکته را درست ارزیابی میکند، اما وی »وجه ئعیینکنندة آنرا همزمان تضاد با روشنگری« میبیند.
[٢٨] E.-W. Böckenförde (منبع زیرنویس ٢)، ص ٣٥.
[٢٩] بنگرید به Georg Forster در Über das Verhältnis der Mainzer geen die Franken. Gesprochen in der Gesellschaft der Volksfreunde (15.11.1792) (»در مورد رابطة ماینتسیها بر علیه فرانکیها. صحبتشده در جامعة خلقدوستان…«)، در: H. Schell (ناشر)، Die Mainzer Republik. Protokolle des Jobobinerklubs (»جمهوری ماینتس. صورتجلسههای باشگاه ژاکوبینها«)، برلین ١٩٧٥، ص ٢٢٠ به بعد. فورستر میتوانست تصور کند که »فرانکیها و ماینتسیها به یک خلق واحد ذوب شوند«: »… چهار سال بیشتر از عمر آزادی فرانکیها نمیگذرد، درحالیکه میبینید که به یک خلق نو تبدیل شدهاند؛ آنها مبارزان ظفرمند راه آزادی، چون برادر به آغوش ما میآیند… زبانهای ما متفاوت است ـ آیا مفاهیم و ادراک ما نیز باید به این دلیل گونهگون باشند؟« برای کسب جزئیات بیشتر در مورد فورستر بنگرید به D. C. Umbach در Der Weltumsegler Georg Forster – „Weltbürger, Europäer, Deutscher, Franke“: Versuch über einen Verfassungspatrioten (»دریانورد جهانگرد گئورگ فورستر ـ “یک فرد اروپایی، آلمانی و فرانکی”: تلاشی در بارة یک میهنپرست قانون اساسی«)، مندرج در: یادنامة E. Benda، هایدلبرگ ١٩٩٥، ص ٣٩٣ ـ ٣٦١.
[٣٠] در این خصوص با فراغ خاطر بنگرید به E.-W. Böckenförde (منبع زیرنویس ٢)، ص ٤٢.
H. Schulze [٣١] (منبع ذکر شده در زیرنویس ١٥)، ص ١٩٣: از همین نویسنده همچنین بنگرید به Gibt es überhaupt eine deutsche Geschichte (»آیا اساساً تاریخی به نام تاریخ آلمان وجود دارد؟«)، برلین ١٩٨٩، ص ٢٨.
E. R. Huber [٣٢] (منبع زیرنویس ٦)، پاراگراف ١ سه، ص ١٤.
[٣٣] همانجا.
[٣٤] فهرست محتوای سخنرانی سیزدهم: J. G. Fichte در Reden an die deutsche Nation (»خطابیههایی به ملت آلمان«)، برلین ١٨٠٨، ص ٤٤٩ ـ ٤٠٧، ٤٢٢ و ٤٢٣.
Aus dem Entwurf zu einer politischen Schrift im Frühling ١٨١٣ [٣٥] (»از طرحی برای یک رسالة سیاسی در بهار ١٨١٣«) در J. G. Fichte’s Sämtliche Werke (»مجموعه آثار فیشته«)، جلد ٧، برلین ١٨٤٦، ص ٥٧٣ ـ ٥٤٦، ٥٦٧.
[٣٦] دوازدهمین سخنرانی (زیرنویس ٣٥)، ص ٤٠٦ ـ ٣٧٧، ٣٩٥.
[٣٧] (منبع زیرنویس ٣٥)، ص ٥٧٢.
F. Meinecke [٣٨] (منبع زیرنویس ٢٢)، ص ١٢٧ ـ ٩٣، ١٢٧.
[٣٩] (منبع زیر نویس ٣٥)، ص ٥٧٣.
[٤٠] (منبع زیر نویس ٣٥)، ص ٥٧١.
[٤١] هفتمین سخنرانی (منبع زیرنویس ٣٤)، ص ٢٤٢ ـ ٢٠٨، ٢٠٩.
[٤٢] کشورداری، یا در بارة رابطة دولت اصیل با امپراطوری تعقل بنگرید به: J. G. Fichte’s Sämtliche Werke (»مجموعه آثار فیشته«)، جلد 4، برلین ١٩٤٥، ص ٦٠٠ ـ ٣٦٧، ٤٢٣.
[٤٣] مقایسه کنید در این ارتباط همچنین E. R. Huber (منبع زیرنویس ٧)، پاراگراف ١ سه، ص ١٥. دید منفی در بارة آن B. Fischer در: Das Eigene und das Eigentliche: Klopstock, Herder, Fichte, Kleist. Episoden aus der Konstuktionsgeschichte nationaler Intentionalitäten (»آنچه خودی و آنچه اصیل است: کلوپشتوک، هردر، فیشته، کلایست. رویدادهایی از تاریخ شکلگیری خودسازیهای هدفمند ملی«)، برلین ١٩٩٥، ص ٢٣٠ به بعد، ٢٧٠ ـ ٢٤٩.
موازیها و همراستائیهای چشمگیر، ایدههای جهانشمولانة انقلاب فرانسه بودند که در خدمت به »ملت کبیر« فرانسه بعنوان توجیهی برای »صدور انقلاب« به خارج از مرزهای فرانسه قرار گرفتند و در همان حال به عنوان پشتوانة »معنوی« امپریالیسم ناپلئونی عمل نمودند.
F. Meinecke [٤٤] در منبع زیرنویس ٢٢، ص ١١٩ چنین نظری را ارائه میدهد، درحالیکه Ernst Moritz Arndt (1803) معتقد است که وی در واقع امر هیچ ابزار دیگری را نمیتوانست بیابد که میهنش »بتواند به یک خلق وحدت بیابد«، جز اینکه »یک نابغة خودکامه و نظامی … تسخیرگر و ویرانگر آلمانیها را به یــک تــوده و مـلات تبدیل نماید تا از آنها بالاخره یک تن سالم بوجود آید«.
E. R. Huber [٤٥] (منبع زیرنویس ٧)، پاراگراف ١ سه، ص ١٥.
[٤٦] در این زمینه و در زمینة احساسات ملی از لحآظ ژرفش و وسعت متفاوت آلمانیهایی که به جنگ آزادیبخش میرفتند بنگرید به H. Schulze (منبع زیرنویس ١٥)، ص ٢٠٣ ـ ١٩٩.
Über die Behandlung der Angelegenheitend es Deutschen Bundes durch Preußen, ٣٠.٠٩.١٨١٦ [٤٧] (»در بارة برخورد پروس با مسائل بوند آلمان٣٠ سپتامبر ١٨١٦«) در: Gesammelte Werke (»مجموعه آثار«)، جلد دوازدهم، ص ٥٣ و ٥٤.
[٤٨] در این ارتباط تنها بنگرید به توضیحات کوتاهی که H. Hattenhauer داده است، بنگرید، منبع زیرنویس ١٤، شمارة حاشیهای ١٨١٠، ص ٦٢١.
E.-W. Böckenförde [٤٩] (منبع زیرنویس ٢)، ص ٤٩ و ٥٠، زیرنویس ٣٧. در مورد راه حل آلمان کوچک (بدون اتریش) و آلمان بزرگ (همة مناطق آلمانی زبان امپراطوری هابسبورگ) مقایسه کنید فقط E. R. Huber در Deutsche Verfassungsgeschichte seit ١٧٨٩ (»تاریخ قانون اساسی آلمان از ١٧٨٩«)، جلد ٢، چاپ اول، شتوتگارت ١٩٦٠، پاراگراف ٥٩ دو، ص ٨٠٧ ـ ٧٩٦. در مورد »تعامل با مسألة ملی در اجتماع کلیسای پاول« همچنین بنگرید به H. Hattenhauer (منبع زیرنویس ١٤)، شمارة حاشیهای ١٨١٧ ـ ١٨١٥، ص ٦٢٣ و ٦٢٤.
H. Schulze [٥٠] (منبع زیرنویس ١٥)، ص ١٧١.
E. R. Huber [٥١] (منبع زیرنویس ٤٩)، پاراگراف ٥٩ یک، یک د)، ص ٧٩٣ و ٧٩٤.
[٥٢] گزارش تندنویسی شده، جلد یک، ص ١٨٣.
J.-D. Kühne [٥٣] در Die Reichsverfassung der Paulskirche (»قانون اساسی رایش مصوبه کلیسای پاول«)، فرانکفورت/ماین ١٩٨٥، پاراگراف ١٠، ص ٣٢٧. در بارة گونة هم پاراگراف ١٨٨ قانون اساسی کلیسای پاول و هم پاراگراف ٢١ طرح حقوق پایهای کرمزیر بطور مشروح: G. Stourzh در Frankfurt – Wien – Kremsier در: G. Birtsch در اثر: Grund- und Freiheitsrechte von der ständischen zur spätbürgerlichen Gesellschaft (»حقوق و آزادیهای پایهای از جامعة طبقاتی اشراف و روحانیون تا اواخر جامعة مدنی«)، گوتینگن ١٩٨٧، ص ٤٥٦ ـ ٣٥٧.
[٥٤] همانجا، ص 326 و 327. همچنین G. Stourzh در Die Gleichberechtigung der Nationalitäten in der Verfassung und Verwaltung Österreichs ١٩٤٨ – ١٩١٨ (»برابری حقوقی ملیتها در قانون اساسی و نظام اداری اتریش ١٩١٨ ـ ١٨٤٨«)، وین ١٩٨٥، ص ٢٨ ـ ١٧. این امر به ویژه آن زمان صدق میکند که جنبشهای ملی در مراحل اولیه و میانی رشد خود مشکلات زبانی را با اهمیتتر از خواستهای سیاسی برای استقلال دولتی میدانستند؛ مقایسه کنید: M. Hrock در Programme und Forderungen nationaler Bewegungen. Ein europäischer Vergleich (»برنامهها و خواستهای جنبشهای ملی در اروپا«) در: H. Timmermann (ناشر)، عنوان: Entwicklung der Nationalbewegungen in Europa ١٨٥٠ – ١٩٤ (»سیر جنبشهای ملی در اروپا از ١٨٥٠ الی ١٩١٤«)، برلین ١٩٩٨، ص ٢٩ ـ ١٧، ص ١٩به بعد.
F. Heckmann [٥٥] در Ethnische Minderheiten, Volk und Nation (»اقلیتهای ملی، خلق و ملت«)، شتوتگارت ١٩٩٢، ص ٢١٦.
Conseil Constitutionnel, Décision n° ٩١-٢٩٠ DC du٩ mai ١٩٩١[٥٦] (»شورا/مجلس قانونگذار، قرار شمارة ٩١-٢٩٠ DC، به تاریخ ٩ مه ١٩٩١، پاراگراف ١٣ (در این ارتباط بنگرید به „Loi portant statut de la collectivité territoriale de corse“ (»قانون در مورد هویت ارضی جامعة کورزیک«)
[٥٧] در این ارتباط نگاه کنید به H. Schulze (منبع زیرنویس ١٥)، ص ١٧٠ و ١٧١.
F. Heckmann [٥٨] (منبع زیرنویس ٥٦)، ص ٢١١.
E. R. Huber [٥٩] (منبع زیرنویس ٧)، پاراگراف ١ دو، ص ٩.
[٦٠] صحیح است J. G. Fichte در Reden an die deutsche Nation, ١٨٠٨, ٦. Rede (»خطابههایی به ملت آلمان، ١٨٠٨، سخنرانی ششم«)، (منبع زیرنویس ٣٥)، ص ٣٥٨ ـ ٣٤٤، ٣٥٤ ـ ٣٥٣: »دولت فهیم را نمیتوان به صورت تمهیدات مصنوعی از هر ملات موجود ساخت، بلکه ابتدا باید ملت آن را ساخت و پرورده کرد«. به عقیدة C. Schmitt در Verfassungslehre (»قانوناساسیشناسی«)، برلین ١٩٢٨، ص ٢٣٦، یگانگی و وحدت به طور طبیعی و فراسیاسی بوجود آمده عبارت است »از همسانی و همگونی خلق [ملت]«. E.-W. Böckenförde در Demokratie als Verfassungsprinzip (»دمکراسی بعنوان اصل قانون اساسی«)، مندرج در مجلة HStR، جلد ١، چاپ دوم، هایدلبرگ ١٩٩٥، پاراگراف ٢٢، شمارة حاشیهای ٦٣ و ٦٤ (ص ٩٢٩ و ٩٣٠) بر آن است که »یک همگونی نسبی در داخل جامعه« پیششرط اجتماعی ـ فرهنگی دمکراسی میباشد.
Qu’est-ce qu’une nation? [٦١] (»ملت چیست؟«)، پاریس ١٨٨٢، ص ٢٧. همچنین بنگرید به انتقاد »آلمانی« از آن توسط F. H. Geffcken در: A. W. Heffter/F. H. Geffcken در Das Europäische Völkerrecht der Gegenwart auf den bisherigen Grundlagen (»حق بینالملل اروپایی در زمان حاضر بر اساس مبانی تاکنونی«)، چاپ هشتم، برلین ١٨٨٨، پاراگراف ٦٥، ص ١٥٠ ـ ١٤٩، پاورقی ٤، که میگوید: »رنان اشتراک تباری و زبانی را کم بها میدهد.«
[٦٢] حتی خیلی پیشتر J. Görres در مدل فدرالیستیاش برای »قانون اساسی آیندة آلمان« (روزنامة راینیشه مرکور، شمارة ١٠٧ ـ ١٠٤، به تاریخ ١٨، ٢٠، ٢٢ و ٢٤ آوگوست ١٨١٤، قابل مراجعه در مجموعه آثار وی، جلد ٨ ـ ٦، کولن ١٩٢٨، بدون ذکر صفحه) در دورة پساناپلئونی معتقد به »اتحاد نیرومند در عین تنوع آزاد« بعنوان بهترین راه حل بود.
[٦٣] همچنین بنگرید به فرمولة مادة ١٨٩ بند ١، ١٩٠ بند١ و ٢ جملة ٢ قرارداد تأسیس جامعة مشترک اروپا.
J. Habermas [٦٤] در Staatsbürgerschaft und nationale Identität (»تابعیت و هویت ملی«)، مندرج در: همان نویسنده در Faktizität und Geltung (»واقعیت و اعتبار«)، ١٩٩٢، ص ٦٣٢، ٦٣٧ و ٦٤٢.
E.-W. Böckenförde [٦٥] (منبع زیرنویس ٢)، ص ٥٨.
[٦٦] در بارة کمیسیون مشورتی مناطق بنگرید به مادههای ٢٦٣ تا ٢٦٥ قرارداد تأسیس جامعة مشترک اروپا.
[٦٧] در ارتباط با موقعیت حقوقی و قانونی »اقلیتها در قوانین اتحادیه« بنگرید به P. Hilpold در AVR شمارة ٣٩ (٢٠٠١)، ص ٤٧١ ـ ٤٣٢.
[٦٨] Ideen zur Philosophie der Geschichte der Menschheit, ١٧٨٤ (»نظریاتی پیرامون فلسفة تاریخ بشریت«) در آثار هردر در ٥ جلد، جلد ٤، برلین و وایمار ١٩٦٤، کتاب بیستم، یک، چهار، ص ٤٢٩ ـ ٤٢٢، ٤٥٨ ـ ٤٤٩.
[٦٩] همانجا، بخش چهارم، ملاحظات پایانی، ص ٤٦٥.