سوسياليسم کمتر ـ ليبراليسم بيشتر

برکسی پوشيده‌ نيست که‌ چپها، کمونيستها و سوسياليستهای ايران از پاکترين و سازش‌ناپذيرترين مبارزين و کنشگران سياسی ايران بوده‌اند. اين دسته‌ از روشنفکران ما در دهه‌های گذشته سهم بسزايی در روشنگری و بيداری و پيکار پيگير مردم ايران برای نيل به‌ آزادی و حقوق خود‌ داشته‌اند و الحق از هيچ جانفشانی و فداکاری در راه‌ بهروزی ما ايرانيان دريغ نورزيده‌اند. چپها و سوسياليستها بی‌شک در آينده‌ نيز نقش شايسته‌ی خود را در رويدادهای ايران ايفا خواهند نمود و به‌ باور من يکی از نيروهای بالقوه‌ی اداره‌ی کشور و هدايت جامعه‌ خواهند بود.
اما همه‌ی اين واقعيات نبايد مانع از برخورد انتقادی با اين طيف از روشنفکران و مبارزان ما باشد.
در مطلبفشردة حاضر‌ می‌خواهم استدلال کنم که‌ اين طيف، بسيار يک‌جانبه‌ به‌ بينش سوسياليستی رويی آورده و مکاتب ديگر چون ليبراليسم را به‌ناحق تقبيح شمرده و کنار زده‌‌‌. اين درحالی است کە بخش عظيم آنچه‌ را که‌ گفته‌ و برايش مبارزه‌ نموده‌، در چهارچوب بينش ليبرالی هم به‌ نيکی می‌گنجد و در سيری متفاوت می‌توانستند با همين آماجها در يک جنبش ليبرالی (دمکراسی‌خواهانه‌) جايی داشته‌ باشند. آنچه‌ را که‌ من به‌ ويژه‌ شايسته‌ی انتقاد می‌دانم، دگماتيسم ايدئولوژيکی‌ای است که‌ هنوز بخشی از چپ و سوسياليستهای ايران ـ دست کم در سطح باور به‌ مفاهيم کلاسيک سوسياليستی ـ در آن گرفتار می‌باشند.

از ايدئولوژی تعاريف متفاوتی وجود دارد. مقصود راقم اين سطوردر اين بحث از آن، اما، مجموعه‌ای از باورهای فلسفی و سياسی می‌باشد که‌ در مجموع يک دستگاه‌ فکری معين، يک جهان‌بينی و مکتب معين را بوجود می‌آورند که‌ به‌ ياری آن جهان پيرامون تفسير، خطوط کلی سير تکاملی آيندهتعريف و چهارچوب نظام ايده‌آل‌ ترسيم می‌گردد. شهيرترين اين مکاتب در عصر حاضر ناسيوناليسم، سوسياليسم و ليبراليسم می‌باشند. البته‌ هر کدام از اين مکاتب دچار انشقاقات عديده‌ای بوده‌اند، طوريکه‌ ديگر تعاريف متفاوت و بخشا حتی متضادی از هر يک از آنها بدست داده‌ می‌شوند. بر همين اساس هم امروزه‌ ديگر مفاهيمی چون “ناسيوناليست”، “سوسياليست” و ليبرال به‌ خودی خود بيانگر مضامين چنان معين و جامع و مانعی نيستند.به‌ هر حال، همه‌ی اين مکاتب (چون متافيزيک و اديان) زائده‌ی ذهن انسانها بوده‌اند. مع‌الوصف خود انسان غالبا گرفتار و قربانی آنها بوده‌ است: آنها اگر ابتدا تنها بعد نظری داشتند (“ايدئولوژی نظری”) و صرفا وسيله‌ای برای تعريف جهان بودند، بعدها رسانه‌ای عملی(“ايدئولوژی عملی”) و يکه‌‌تاز و بلامنازع برای تغيير جهان ‌گرديدند. و از آنجايی که‌ مهر مکان و زمان و محيط جغرافيايی و بسترتاريخی و خاستگاه‌ اجتماعی نظريه‌پردازان معينی را بر خود دارند، نمی‌توانند تماما انسان‌شمول و جهان‌شمول باشند، لذا همواره‌ محدودگرا هستند و هر يک از آنها حداکثر برای رتق و فتق برخی از امور و حل و فصل برخیاز معضلات و يا برای دورانی محدود پاسخ شايسته‌ ارائه‌ می‌دهند و برای امور و شرايط ديگر يا بايد در انديشه‌های دگر جستجو کرد و يا از مخرج مشترک (و نه‌ حذف) آنها پاسخها و راهکارهای لازم را استخراج نمود و يا پراگماتيستی و فراايدئولوژيک و تنها با تکيه‌ بر خرد جمعیتصميم‌گيری نمود.

بطور کلی بشريت ترقيخواه‌ ديرزمانی است که‌ خود را از چنگال ايدئولوژيها و مفاهيم و مقولات آن رهانيده است‌.به‌ ويژه‌ در جهان غرب از “سوسياليسم” و “ليبراليسم”تنها مفاهيم “سوسيال” و “ليبرال” آن باقی مانده‌اند. جريانی “سوسيال” ناميده‌ می‌شود که‌ سياستهای کلی‌اش بر عدالت اجتماعی و تقسيم ثروت در جامعه‌ و تقويت بخش دولتی استوار است و جريانی “ليبرال” شمرده‌ می‌شود که‌ تمرکز اصلی‌ سياستهايش روی حفظ آزادی (فردی، اجتماعی) و عقب‌راندن نفوذ و کنترل دولت است. در نگاه‌ نخست و ساده‌ جريانات سوسياليست  و سوسيال دمکرات برای تقويت اقشار پايين و ميانه‌ی جامعه‌ و جريانات ليبرال برای شرکتها و کنسرنهای بزرگ لابی‌گری می‌کنند. اين تقسيم‌بندی کليشه‌ای اما هميشه‌ درست نيست، چه‌ که‌ سياستهای احزاب سياسی اروپايی را نه‌ مکاتب اجتماعی، که‌ بيشتر توازنی از منافع گروههای اجتماعی جانبدار آنها و شرايط کلی و کلان اقتصادی جوامع متبوعه‌ تعيين می‌کنند. اين امر به‌ نسبت تقسيم‌بندی مفاهيم “چپ” و “راست” نيز صدق می‌کند. آری، “چپ” در حالت کلی خود به‌ احزاب سوسياليست و سوسيال‌دمکرات گفته‌ می‌شود و “راست” نيز به‌ احزاب ناسيوناليست و ليبرال. اما آيا معيار برای توپولوژی اين احزاب به‌ مثابه‌ “چپ” يا “راست” نام و عنوان آنهاست يا سياستهايشان؟ اگر ملاک اصلی سنجش سياستهايشان باشد، بايد گفت که‌ کم ديده‌ نشده‌ که‌ مواضع يک حزب سوسيال‌دمکرات در شرايطی راست‌تر از يک حزب مثلا ليبرال و يا سياستهای يک حزب ليبرال چپ‌تر از سياستهای سوسيال‌دمکراتها در شرايطی ديگر بوده‌ است. بنابراين آنچه‌ که‌ در سياستهای آنها نقش تعيين‌کننده‌ داشته‌ است، شرايط اقتصادی‌ زمان حاکميت آنها بوده‌ است و نه‌ مکاتب پيشگفته‌. اين مکاتب تنها نقش ثانوی و تعديل‌کننده‌ داشته‌اند.

نکته‌ی ديگری که‌ حائز اهميت است اين می‌باشد که‌ هر کدام از اين مکاتب و مفاهيم و مقولات نيز در کشورهای متفاوت جايگاه‌ و تعاريف متفاوتی دارند. برای نمونه‌ ليبرالهای آلمان (که‌ در آلمان به‌ اصطلاح “راست” هستند) از راديکال‌ترين جناح حزب دمکرات آمريکا (که‌ برای آمريکا چپ محسوب می‌شوند) چپ‌تر می‌باشند و حتی سوسياليستی می‌نمايند. فراموش نکنيم که‌ در همين مجموعه‌ انتخابات اخير آمريکا، به‌ ويژه‌ برای کنگره‌، حزب جمهوريخواه‌ آمريکا اوباما و حزب دمکرات وی را به‌ “سوسياليست” بودن متهم می‌ساخت! در خود کشورهای اروپا نيز احزاب سوسياليست و سوسيال‌دمکرات تفاوتهای اساسی با هم دارند. اين امر برای احزاب ليبرال نيز صادق است. مضاف بر آن بخشهايی از سوسيال‌دمکراتها (برای نمونه‌ در بريتانيا) خود را “حزب ميانه‌” و برعکس، احزاب سبز، خود را “چپ” معرفی می‌نمايند. نتيجه‌ اينکه‌ احزاب هر کدام از اين کشورها خود را در چهارچوب هيچ جهان‌بينی و مقوله‌ی از قبل تعيين و تعريف شده‌ای گرفتار نمی‌کنند، به‌ شدت پراگماتيستی و پيوسته‌ در حال باز تعريف خود می‌باشند.

اما آيا اين برداشت برای مای جهان‌سومی، مای ايرانی نيز صدق می‌کند؟ پاسخ اين پرسش از نظر من منفی می‌باشد.  “چپ” و “سوسياليست” ما دو گونه‌اند: برخی چنان ارتدوکس‌وار و دگماتيک در باورهای بنيانگزاران مکتب خود ـ البته‌ آن گونه‌ که‌ خود آنرا درک و برداشت نموده‌اند ـ محصور و گرفتارند، گويی راه‌ نجاتی برای آنها نيست. دسته‌ی دومی هم عملا از مضامينی که‌ اين مکاتب و مفاهيم بيان می‌کنند، دوری جسته‌اند، اما با اين وصف دست‌بردار القاب “چپ” و “سوسياليست” و “مارکسيست” و “کمونيست” نيستند، چون “مسلمانانی” می‌مانند که‌ از اسلام شريف نه‌ چيزی را پراکتيزه‌ می‌کنند و نه‌ چيزی را اصلا قبول دارند، اما با اين وصف مدعی‌اند که‌ “مسلمان” هستند!

چندين سال پيش روزی در بحثی سياسی با‌ يک آلمانی ديدگاههای خود را تشريح می‌نمودم که‌ وی گفت: “شما بسيار ليبرال هستيد!” بسيار متحير و تا اندازه‌ا‌ی آزرده‌ شدم و گفتم: “چرا ليبرال؟!! من از آزادی انديشه‌ دفاع می‌کنم، از ضرورت جدايی دين از دولت سخن می‌گويم، خود را جانبدار برابری حقوقی زن و مرد می‌دانم، از رفع ستم از خلقهای ستمديده‌ی ايران دفاع می‌کنم، چرا بايد ‘ليبرال’ باشم؟ من خود را در مجموع چپ و سوسياليست می‌دانم.” وی پاسخ داد: “خوب، برای همين هم می‌گويم که‌ شما ليبرال هستيد. همه‌ی آنچه‌ که‌ شما برشمرديد، از مشخصه‌های آزادانديشی و آزادی‌گری می‌باشد که‌ در زبان محاوره‌ به‌ آن “ليبراليسم” می‌گوئيم…” به‌ تدريج برايم مشخص شد که‌ در غرب “ليبرال” و “ليبراليسم” مفاهيمی با‌ بار بسيار مثبت هستند و چون ايران به‌ مفهوم “مماشات‌گری”، “تسليم‌طلبی” و غيره‌ بار منفی ندارند. آنچه‌ در غرب “ليبرال” ناميده‌ می‌شود، در ايران “چپ” يا “دمکرات” ناميده‌ می‌شود! اگر در ايران کسی زياد آزادانديش باشد می‌گوئيم “دمکرات” است، اين شخص در اروپا، اما، لقب  “ليبرال” می‌گيرد. امااز نظر سوسياليستهای ما “ليبرال” بودن نشانه‌ی رذالت و صرفا چپ و سوسياليست بودن نشانه‌ی فضيلت است. زمان آن رسيده‌ است که‌ اين تقسيم‌بندی ذهنی و ناواقعی زدوده‌‌ شود.

در سالهای اخير به‌ ويژه‌ در ميان احزاب کردستان ايران هر از چندگاهی شاهد جدلها و حتی انشقاقهايی بوده‌ايم که‌ حول محور اعتقاد يا عدم اعتقاد به‌ سوسياليسم و کمونيسم و چپ بوقوع پيوسته‌اند! آيا تحيربرانگيز نيست که‌ در قرن بيست و يکم صرف اعتقاد زبانی به‌ مکاتب پيشگفته‌ دليلی برای انشعاب احزاب و انشقاق مبارزين از هم گردد؟

جرياناتی که‌ خود را معتقد به‌ چپ و سوسياليسم معرفی می‌کنند، غالبا معارضان خود را متهم به‌ راست و ليبرال‌بودن می‌نمايند. کاوش دوباره‌ در برنامه‌های آنها و ليبرالهای کلاسيک و معاصر و تأملی بر باورها و انديشه‌های خود برايم نتيجه‌ی جالبی بدست داد: آنچه‌ که‌ من ـ و مطمئن هستم قاطبه‌ی مردم ايران و به‌ ويژه‌ کردستان در پی آن هستند ـ نه‌ تنها تعارضی با ليبراليسم ندارد، بلکه‌ حتی می‌توان گفت که‌ خود ليبراليسم است، چرا که:‌

١.     با اقتدارگرايی حکومت، قدرت و اشراف و نفوذ و کنترل بيش از حد آن بر جامعه‌ و زندگی خصوصی و اجتماعی و سياسی مردم مشکل اساسی دارم، از حوزه‌ی خصوصی مردم و از تمام ارکان حوزه‌ی عمومی چون مطبوعات و احزاب و اتحاديه‌ها در مقابل دولت دفاع می‌کنم. به‌ ويژه‌ از طريق بنای يک نظام فدرال و تقسيم افقی و عمودی قدرت سياسی و فرهنگی و اقتصادی می‌توان به‌ “دولت حداقل” دست يافت که‌ از خواسته‌های کلاسيک نه‌ سوسياليسم، بلکه‌ ليبراليسم بوده‌ است.

٢.     اصلی‌ترين شعار و دغدغه‌ی مردم با عنايت به‌ شرايط حاکم بر ايران و به‌ ويژه‌ ساختار سياسی‌ آن نه‌ تعديل اقتصادی ـ که‌ البته‌ به‌ جای خود بسيار ضروری و با اهميت است ـ، بلکه‌ دستيابی به‌ آزادی و دمکراسی و حق انتخاب حکومت است. اين نيز نه‌ يک شعار سوسياليستی، که‌ يک شعار ليبرالی است. آری، اين آزادی شامل آزادی مالکيت خصوصی نيز می‌گردد. و درست هم است که‌ چنين است. همه‌ی ما ـ از جمله‌ در ايران ـ شاهد بوديم و هستيم که‌ مالکيت دولتی چه‌ بر سر اقتصاد و مردم می‌آورد و تا چه‌ ميزان منشاء رکود اقتصادی و فساد سياسی بوده‌ است. بر همين دليل اصلی‌ترين شعار مبارزين ايرانی نه‌ “دولتی کردن مؤسسات تجاری”، که‌ بر عکسآن بايد باشد.

٣.     يکی از شئون اصلی ليبراليسم مبارزه‌ بر عليه‌ نفوذ دين در زندگی مردم و در ساختار سياسی بوده‌ است. شعار جدايی دين از دولت نه‌ يک شعار سوسياليستی، که‌ بيشتر ليبرالی بوده‌ است. سوسياليستها ـ خارج از بعد فلسفی مسأله‌ ـ کمترين مشکل را با مذهبيون سياسی داشته‌اند. جمله‌ی “اخلاص عمل را از علی آموختم” متعلق به‌ يک سوسياليست فداکار و مبارز است.

٤.     يکی از پايه‌های اصلی ليبراليسم اعتقاد به‌ تعقل و خردگرايي و بيشترين دفاع از اختيار و انتخاب فرد می‌باشد. اگر سوسياليسم بر اولويت حقوق جمع استوار است، در ليبراليسم آزادی فرد اصالت دارد و با قربانی‌شدن و محدودشدن حقوق و آزادی آن مخالفت می‌ورزد.

٥.     نه‌ جنگ طبقاتی، که‌ تساهل و مدارا يکی از وجوه‌ اصلی ليبراليسم می‌باشد. ليبرالها خواهان حذف طبقه‌ای به‌ نفع طبقه‌ای ديگر نيستند و نه‌ از”برابری طبقاتی”، بل از “شانس و فرصتهای برابر” برای همه‌ سخن می‌گويند. عدالت اجتماعی نيز که‌ بيشتر با انديشه‌ی سوسياليستی عجين خورده‌ است، از اصول اوليه‌ی ليبراليسم می‌باشد. بنابراين چنين نيست که‌ ليبرالها خواهان تعديل اجتماعی در جامعه‌ نباشند. برای نمونه‌ بيشترين برنامه‌های اجتماعی و سوسياليستی را حکومتهای متشکل از دمکرات‌مسيحی‌ها و ليبرالها به‌ عينيت تبديل نمودند که‌ اتفاقا بخشی از همين دستاوردها توسط حزب سوسيال‌دمکرات آلمان به‌ رهبری گرهارد شرودر بازستانده‌ شد.

نتيجتا آنچه‌ که‌ ما در ايران و کردستان به‌ آن نياز داريم، نه‌ سوسياليسم کلاسيک صرف به‌ مثابه‌ی انديشه‌ی عدالت اجتماعی و نه‌ ليبراليسم کلاسيک صرف به‌ مثابه‌ی انديشه‌ی دمکراسی‌خواهی، بلکه‌ تلفيقی پراگماتيستی و متغير از اين دو می‌باشد که‌ در جهان امروز سوسيال‌دمکراسی نام گرفته‌ است.در شرايط کنونی تأکيد اصلی مطالبات بايد اما بر جنبه‌ی دمکراسی آنها باشد و نه‌ سوسياليستی. بطور واقع نيز برنامه‌ی بسياری از سازمانهای سياسی به‌ اصطلاح سوسياليست مکتبی و چپ ما به‌ درستی در چهارچوب انديشه‌های ليبرالی می‌گنجد. ايرادی به‌ اين نيست. اشکال تنها آنجا پيدا می‌شود که‌ انديشه‌های ليبرالی (آزادی‌گرايانه‌) و يا سوسيال‌دمکراتيک به‌ نام کمونيستی (عدالت‌خواهی صرف) به‌ مخاطبان عرضه‌ شود. نظری بر برنامه‌های تازه‌ راديکالترين احزاب قرابت بيش از حد آنها را با برنامه‌ها و آماجهای ليبرالی برايمانروشن خواهد ساخت. کافی است چند جمله‌ نامعقول از آنها را حذف کنيم، به‌ خوبی می‌توانيم امضای يک حزب ليبرال را زير آنها بزنيم.

در پايان اشاره‌ی کوتاه‌ به‌ چند نکته‌ را ضروری می‌دانم:

١.     سوسياليسم مکتبی است که‌ تاکنون عده‌ی بيشماری از صاحب‌نظران و فيلسوفان و جامعه‌‌شناسان نيرومند جهان در مورد آن تفحص و بازخوانی نموده‌اند و اين روند هنوز ادامه‌ دارد. اما “سوسياليستهای” ما می‌خواهند ترسيمی يکبار برای هميشه‌ از آن ارائه‌ دهند و ختم بحثها را اعلام کنند. برخی نيز تعريف هر يک از اين مفاهيم را تنها در انحصار خود می‌بينند؛ از نظر آنها ليبراليسم (که‌ سهوا معادل نئوليبراليسم می‌دانند) منشاء تمام بدبختی‌های گيتی است، چون بر مالکيت خصوصی و سرمايه‌ نمی‌تازد و آن را دولتی نمی‌کند. سوسياليسم هم از نظر آنها مدينه‌ی فاضله‌ به‌ ارمغان می‌آورد، چون مالکيت خصوصی و سرمايه‌ در آن وجود نخواهد داشت! اينکه‌ ليبراليسم بيشترين دفاع را از آزادی می‌نمايد و تجربتا سوسياليسم بزرگترين مشکل را با همين آزادی داشته‌، بر زبان آورده‌ نمی‌شود. بيشتر اختلافات درون سوسياليستهای ما نيز بر سر شيوه‌ی نگرش به‌ همين سوسياليسم است. از نظر بخشی از آنها سوسياليسم تنها همان است که‌ آنها می‌گويند و اگر کسی گفت که‌ درک دمکراتيک‌تری از سوسياليسم دارد و مثلا سوسياليستی است با درک سوسيال‌دمکراتيک از آن (به‌ معنی باورمندی به‌ عدالت اجتماعی و تقسيم ثروتها و امکانات و فرصتهای جامعه‌، بدون اينکه‌ الزاما چون کلاسيکهای مارکسيست در همه‌ی موارد بيانديشد، بدون اينکه‌ اعتقاد به “هژمونی طبقه‌ کارگر”،‌ “ديکتاتوری پرولتاريا”، ‘نظام تک حزبی”، “دولتی کردن همه‌ی ابزار توليد” و “لغو مالکيت خصوصی” داشته‌ باشد)، اين ديگر “ارتداد” و خيانت نابخشودنی محسوب می‌شود! و اين درحاليست که‌ بسياری از آنچه بخش قابل توجهی از‌ اين به‌ اصطلاح مروجان مارکسيسم امروزه‌ می‌گويند چنان انطباقی هم با مارکسيسم کلاسيک ندارد و دست کم در تضاد با برنامه‌ی يک حزب ليبرال واقعی نمی‌تواند باشد.

٢.     ديده‌ شده‌ که‌ برخی از افراد و گرايشها تنها آنانی که‌ ارتدوکس‌وار و منجمد می‌انديشند، صادق و شريف می‌پندارند و از نظر آنها اگر کسی يا نيرويی درک ديگری از جامعه‌ی ايده‌آل خود ارائه‌ نمود و بر باورهای پيشين خود پايی نـفشرد، ديگر “جدی” و شايسته‌ی پشتيبانی نيست! اما از نظر من آنچه‌ که عملا‌ مورد دفاع آنهاست در واقع نه‌ صداقت، که‌ بيشتر سماجت است و اين دو بسيار باهم متفاوتند. در واقع همه‌ی ما به‌ نوعی تغيير می‌کنيم، اما به‌ روی مبارک خود نمی‌آوريم.آيا اين اعتقاد فلسفی و سياسی کنونی ما همان است که‌ ديروز بوده‌؟ اگر نيست‌، چند بار گفته‌ايم که‌ آن هنگام کژراهه‌ رفته‌ايم و دلايلش اين و آن بوده‌ است؟ خوب، آيا نفس اين قضيه‌دلالت بر عدم صداقت و فقدان جديت ما دارد؟!

گويی ما برای سنجش يک پديده‌ی واحد در افراد و سازمانهای مختلف معيار و ملاک واحد نداريم. و اين نه‌ شرط انصاف است و نه‌ علمی: اگر کادر حرفه‌ای يک حزب کمونيستی سراسری سابقه‌دارآمد و حزبی ملی ـ منطقه‌ای را ابقا کرد و بعد به‌ دبير کل آن تبديل شد و در اين سمت يک جنبش عظيم ملی را رهبری نمود و تغييرات اساسی در استراتژی آن داد،اشکالی ندارد و امروزه‌ ديگر (به‌ درستی) دال بر عدم صداقت وی نمی‌دانيم و مدام سابقه‌ی وی در حزب پيشينش را به‌ “پيراهن عثمان” تبديل نمی‌‌کنيم.  اما همين که‌ کسی که‌ رقيب امروز خود محسوب می‌کنيم، آمد و به‌ عمل مشابهی دست زد، اين را ديگر مظهر بی‌صداقتی ونابخشودنی معرفی می‌کنيم! اين درحالی است که‌‌ اقدامات آن دو همگون بوده‌اند، تقريبا يک سير تحول و تطور همسان  و يک بيوگرافی سياسی همسو داشته‌اند؛‌هر دوی آنها يک جهان‌بينی واحد (مارکسيسم) و يک خاستگاه‌ سازمانی مشابه‌ (حزب سراسری) داشتند و طی يک روند مشابه‌ به‌ يک درک و استنتاج واحد چه‌ در زمينه‌ی‌ افق سياسی (سوسيال‌دمکراتيسم) و چه‌ از حيث چهارچوب تشکيلاتی (کردستانی) رسيدند. اقدام هر دو برای تجديد حيات احزاب متبوعشان، برای اعتلای جنبش ملی ـ دمکراتيک کردستان ايران و برای کل جنبش آزاديخواهانه‌ی ايران بس تاريخی و مهم بوده‌اند. هر دوی آنها در ضمن اينکه‌ مانع از آسيميلاسيون يکباره‌ و هميشگی تشکيلات کردستانی خود در احزاب ايدئولوژيک “سراسری” شدند، قائم به‌ ذات در تلاش ايجاد پيوند مستحکم‌تری بين جنبش ملی ـ دمکراتيک کردستان ايران و جنبش سراسری ايران شدند. لذا هر دوی آنها چه‌ از نظر انديشه‌ی سياسی و چه‌ از نظر بعد سازمانی به‌ غنای جنبش سياسی مردم کردستان ايران و به‌ ويژه‌ معرفی شايسته‌ی آن به‌ بخشهای ديگر جامعه‌ی ايران ياری رسانيده‌اند. سالهای مديدی اين گام بس سرنوشت‌ساز آن رهبر زنده‌ياد درک نشد. چنين به‌ نظر می‌رسدکه درک‌ ارزش و اهميت گام اين سرآمدخلاق و دورانديش نيز به‌ ويژه‌ برای همراهان ديروزش (هنوز) دشوار باشد. افسوس که‌ چنين است.

دوستی می‌گفت که‌ اشکال من به‌ فلانی اين نيست که‌ وی به‌ استنتاجات و اعتقادات جديدی رسيده‌ است، بلکه‌ اين می‌باشد که‌ در جايی اين می‌گويد و در جايی ديگر آن، “هم به‌ نعل می‌کوبد و هم به‌ ميخ”! پاسخ من هم اين بود‌ که‌ مفاهيم مورد بحث از نظر شخص مورد نظر ديگر آن تعاريف تنگ و محدود گذشته‌ را ندارند؛ اهداف وی را به‌ تعبيری می‌توان سوسياليستی و به‌ تعبيری ديگر سوسيال دمکراتيک ناميد. فوقا از حزب سوسيال دمکرات آلمان، حزب مارکس، سخن به‌ ميان آمد. نظری به‌ برنامه‌ی اين حزب روشن می‌سازد که‌ واژگان “سوسياليست”، “جنبش سوسياليستی” در کنار “سوسيال‌دمکراسی” و هم‌معنی بکار رفته‌اند. حزب سوسياليست فرانسه‌ همان اندازه‌ سوسيال‌دمکرات است که‌ حزب سوسيال‌دمکرات آلمان سوسياليستی می‌باشد. لذا امروزه‌ اين واژگان را می‌توان به‌ جای هم و در کنار هم بکار برد. به‌ نظر من اين اشکال نيست، اشکال در تعريف تنگ و ايدئولوژيک و قرن نوزدهمی اين ترمهای سياسی است که‌ خود من نيز زمانی گرفتار آن بوده‌ام. وانگهی، مگر اينگونه‌ و آنگونه‌ سخن گفتن منحصر به‌ ايشان است؟ چند نمونه‌ از تفاوت و”تنوع” لحن و موضع و ترمنولوژی رقبای “ثابت‌قدم” وی بياوريم، کافی است؟! …

٣.     به‌ باور من چپ ايران نياز به‌ بازخوانی دقيق و ريز برخی از واژگان و اصطلاحات سياسی و فلسفی خود دارد. يکی از نارساترين اين واژگان از نظر من ترم “سرمايه‌داری” است که‌ از سوی سوسياليستهای ما اين چنين مذموم و مقبوح است، در حاليکه‌ مشاهده‌ می‌کنيم که‌ سرمايه‌داری بطور واقع معادل سرمايه‌داری نيست؛ ما از سويی کشورهای سرمايه‌داری کلاسيک داريم که‌ با وجود اينکه‌ از‌ لحاظ ساختار حکومتی تمايزات اساسی با هم دارند، اما باوجود و يا بهتر است گفته‌ شود بخاطر فرماسيون سرمايه‌داری به‌ لحاظ اصول دمکراسی و به‌ ويژه‌ پلوراليسم سياسی و حتی عدالت اجتماعی پيشرفته‌ترين و مترقی‌ترين کشورهای موجود جهان می‌باشند. برعکس آن هم صادق است: هر آنجا که‌ سرمايه‌داری روند متعارف و روبه‌اعتلای خود را طی نکرده‌، شاهد فقدان يا نقصان ارگانها و نهادهای دمکراتيک هم به‌ همان ميزان بوده‌ايم. برای نمونه‌در سودان و عربستان و پاکستان و عراق نظامهايی داريم که‌ هيچ قرابتی با سرمايه‌داری کلاسيک ندارند.آيا آنها به‌ همان گونه‌ “سرمايه‌داری”اند که‌ نظامهای سوئد و آمريکا و ژاپن و آلمانهستند؟!! درضمن رو چه‌ حسابی سياه‌بختی مردم ايران گناه‌ نظام سرمايه‌داری است؟! اصلا با کدام استدلال جدی نظام سياسی ايران سرمايه‌داری است؟! کليدی‌ترين بخشهای اقتصاد در بخش توليد و توزيع، تهيه‌ی اصلی‌ترين اقلام مايحتاج عمومی (آب و برق و گاز و نان و نفت و حتی کاغذ) دست دولت است. و اين بيشتر سوسياليستی است تا کاپيتاليستی.در ايران هيچ سرمايه‌داری بدون دادن رشوه‌های کلان و تمکين و کرنش در برابر حاکمان و برنامه‌های اقتصادی مثلا “خودکفايی” آنان نمی‌تواند سرمايه‌گذاری کند. آزاديهای سرمايه‌ و سرمايه‌دار در ايران اگر کمتر از آزاديهای مثلا کارگر نباشد، بيشتر نيست. به‌ هر حال در ايران اين سرمايه‌ نيست که‌ بر سياست و نظام سياسی حاکم است و به‌ آن ديکته‌ می‌کند، بلکه‌ برعکس آن صادق است. نگاهی غيرايدئولوژيک به‌ نظام اقتصادی در ايران‌ اين واقعيت را برايمان به‌ اثبات می‌رساند.

دانلود این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.