با توافق سران كشورهای اتحادیة اروپا در هفتة گذشته حول متن «قانون اساسی اتحادیة اروپا»، رهبران اروپا صاحب یك قانون اساسی شدند، اما ٤٥٠ میلیون شهروند اروپایی هنوز نه، چرا كه این قانون ابتدا باید به تصویب پارلمانهای كشورهای عضو برسد و حتی برخی از كشورهای عضو برآنند كه این قانون را به همهپرسی مردم خود بگذارد و آن طور كه به نظر میرسد، مردم برخی از این كشورها هنوز در مورد مفید و ضروری بودن آن قانع نشدهاند و سعادت را نمیتوان بر آنها تحمیل نمود. اما به هر حال میتوان حكم داد كه این روند برگشتناپذیر است و بخش بزرگی از اروپا میرود كه در آغاز هزارة سوم از یك قانون اساسی مشترك برخوردار گردد. این امر نقطه عطفی بزرگ و آغاز یك عصر نو در تاریخ این قاره و همچنین كل بشریت بشمار میرود. اهمیت این امر به ویژه آن هنگام بارز میگردد كه از نظر بگذرانیم كه هیچكدام از مناطق دنیا به اندازة قارة اروپا جنگ و نزاع خونین به خود ندیده است؛ تنها دو جنگ جهانی قرن پیش و جنگ بالكان دهة قبل میلیونها قربانی به جایی گذاشتهاند، باعث ویرانی بخش اعظم این قارة پرتلاطم گردیدند و زخمهای بزرگی را برجایی نهادند.
تجربة اروپا قبل از هر چیز این واقعیت خوشایند را به اثبات میرساند كه خلقها ـ چه كوچك و چه بزرگ ـ راهی جز نزدیك شدن به هم و از میان برداشتن مرزهای جغرافیایی و سیاسی بین خود ندارند. آنها به این نتیجه رسیدهاند كه صرفنظر از اختلاف منافع عینی كه به ویژه حول مسائل اقتصادی دارند، اشتراك منافع وسیعی هم در ارتباط با مسائل معاصر چون حفظ صلح، حقوق پایهای مردم، نزدیكی و همیاری فرهنگی، رشد موزون اقتصادی، امنیت فرامرزی، جهانگرایی اقتصادی و رقابت با آمریكا و شرق آسیا و صدها مسائل ریز و درشت دیگر دارند. اتحادیة اروپا بستر و قانون اساسی اروپا مبانی حقوقی مناسبی برای تنظیم مناسبات بین آنها و متحقق ساختن آمالهای نامبرده میباشد.
ما امروز در اروپا شاهد دو روند همگام هستیم: از سویی تقویت ساختارهای فدرالیستی در داخل خود كشورها و از سویی دیگر ایجاد مناسبات فدرالیستی مابین كشورهای عضو اتحادیة اروپا. به عبارتی دیگر، پیوسته از قدرت دولتهای اروپایی كاسته میشود كه بخشی از آن به پارلمان و كمیسیون و شورای وزرای اروپا و بخشی دیگر به ایالتها و مناطق مختلف تفویض میگردد. نخبگان سیاسی اروپا هدف خود را ایجاد ابتدا یك كنفدراسیون و سپس یك فدراسیون اروپایی با ارتش و سیاست خارجی واحد قرار دادهاند. چنین است كه مرزها پیوسته اهمیت خود را از دست میدهند، حتی احزاب چپ اروپایی (مانند حزب سبزهای اروپا) نیز تشكیل شدهاند. در خود پارلمان اروپا هم فراكسیونهای مشترك از احزاب و همفكران كشورهای مختلف تشكیل گردیدهاند. دیگر كسی نگران «تمامیت ارضی» كشورش نیست. كسی احساس تبعیض ملی و قومی نمیكند و كسی به این خاطر دغدغة تشكیل «دولت ملی» در سر ندارد. طبیعتاً اروپاییها راه درازی در پیش دارند، چه كه هنوز هستند نیروهای راستگرا و محافظهكار كه در مقابل این روند مقاومت میكنند. اما مسیری طولانی نیز پیموده شده است. قانون اساسی اروپا ثمرة درسگیری از صدهها جدایی، خصومت، بدبینی و جنگ و نزاع خونین و ویرانگر است.
جا دارد ما خاورمیانهایها و «جهانسومیها» و به ویژه ایرانیها از این تجارب بیاموزیم: چنانچه نمیخواهیم، نخست تجربة انشقاق و جدایی و جنگهای خونین آنها را تكرار كنیم تا بعد از قرنها به این نتیجه برسیم كه چارهای جز نزدیكی به هم نداریم، باید دستاوردهای فكری و سیاسی اروپاییها را كه در میثاقهای متعددی چون كنوانسیون حقوق بشر ژنو، منشور دفاع از حقوق ملیتها، منشور زبانها و قانون اساسی اتحادیة اروپا و دهها سند مهم دیگر تبلور یافتهاند، الگو و ملاك عمل قرار بدهیم.
من اینجا واژة «الگو» را آگاهانه و عامدانه برگزیدهام. بر این امر واقفم كه ممكن است فوراً با این استدلال مورد اعتراض قرار گیرم كه «این امر در كشور و منطقة ما پیادهشدنی نیست»، چون گویا «ما بستر فرهنگی دیگری داریم» و مردم ما چنین هستند و چنان. من اعتقاد دارم كه همة این استدلالات برای این است بقبولانند كه مردم ما میتوانند از دستاوردهای تكنیكی دنیای پیشرفته بهره گیرند، اما توانایی و شایستگی بهرهگیری از دستاوردهای فكری و سیاسی و فلسفی و اقتصادی و اجتماعی آنها را ندارند. و صد البته این برداشتی اشتباه است. نباید فراموش كنیم كه اروپا نیز زمانی از امروز ما بسیار عقبماندهتر بود. سوال اینجاست كه چرا آنها توانایی این را دارند، به چنین درجهای از رشد و شكوفایی برسند و ما كه نیروی فكری، معنوی و مادیاش را بیشتر از آنها داریم از همچون توانی برخوردار نیستیم؟ ما ایرانیها سر بحث كه میرسد كسی را از لحاظ هوش، نژاد و … همپای خود نمیدانیم، خود را گهوارة بشریت و كشور خود را زادگاه تمدن انسانی و دولتمداری معرفی میكنیم. ولی آنجا كه بحث بهرهگیری از دستاوردهای فكری بشریت ترقیخواه به میان میآید، یك تصویر بسیار عقبمانده از خود ارائه میدهیم.
به اعتقاد من بنای یك فدراسیون ابتدا درونكشوری و سپس میانكشوری و تاسیس «اتحادیة خلقهای خاورمیانه» باید جزو اهداف مهم روشنفكران ما باشد. ما باید آن مكانیسم دمكراتیك را در این خطه از جهان برقرار سازیم كه قادر باشد در عین تضمین حقوق اساسی آحاد جوامع این منطقه و همچنین تامین حق تعیین سرنوشت ملیتهای آن، از اهمیت مرزهای سیاسی بكاهد، ملتها را فراسوی مرزها به هم نزدیك سازد، و در این رهگذر از ملیتاریزه شدن منطقه بكاهد و احتمال تشنج و تنش نظامی را به حداقل برساند. این امر دستیافتنی است.
كمااینكه كشور اروپای واحد دیگر سرابی دستنیافتنی و محصول ذهنیتگرایی نخبگان سیاسی نیست؛ بلكه یك امر واقع است و اكنون تاثیر مستقیم در زندگی مردم این قاره دارد. این امر با پول واحد (یورو) و اكنون با قانون اساسی مشترك میرود كه به روندی برگشتناپذیر تبدیل گردد. این مهم بدون از میان برداشتن مرز بین كشورهای اروپایی در بخش مهمی از این قاره میسر نمیبود. مردم كشورهای اروپایی طعم اروپای متحد را سالها پیش چشیدهاند، آن هنگام كه در پی «قرارداد شنگن» كنترل مرزی بین چندین كشور اروپای مركزی برچیده شد. این حتی برای خارجیانی نیز به خوبی ملموس است كه جهت دیدار به یكی از كشورهای اروپای مركزی میآیند و بدین منظور ویزایی دریافت میكنند كه برای كل كشورهای عضور «قرارداد شنگن» معتبر است و غالباً در مدت اعتبار همین تك ویزا به چندین كشور اروپای دیگر نیز سفر میكنند، بدون اینكه كسی جلودار آنها باشد.
فراموش نخواهم كرد روزی را كه در آلمان با ماشین به اتفاق خانواده به دیدار خویشان در یك كشور دیگر اروپایی (هلند) میرفتیم. در راه یكی از بچهها پرسید: «پدر، اینجا كجاست؟» جواب دادم: «ما چند دقیقه قبل خاك آلمان را ترك كردیم. اینجا دیگر هلند است.» مجدداً سوال كرد. «از كجا مشخص است؟ هنوز كه به مرز نرسیدهایم.» گفتم: «از رنگ تابلوها. در ضمن كنترل مرزی دیگر در كار نیست، اروپا یكی شده…» آری، نه پلیس وكنترلی در كار بود و نه مرزی در نگاه اول مشخص بود. اینجا بود كه در خود فرورفتم و به خود گفتم: «اروپایی كه تا همین نیم قرن پیش تاریخی مملو از جنگ و اشغال و توسعهطلبی و فاشیسم داشته، به اینجا رسیده كه خود داوطلبانه مرزهای خود را بر روی دیگران میگشاید، بدون اینكه با توسل به «تز توطئه» تصور كنند كه دیگران برای نابودی و تجزیة كشور آنها صف كشیدهاند. چه میشود كه ما در خاورمیانه همچون رویهای در پیش بگیریم؟…» غرق این افكار بودم كه ناخودآگاه خاطرهای یادم آمد كه چند سال پیش در ایران برایم اتفاق افتاده بود:
در یكی از دفعاتی كه برای دیدار به ایران برگشته بودم، در فرودگاه ارومیه هنگام برگشت بخاطر همراه داشتن چند نوار تائید نشدة (!!) كُردی مورد بازخواست و تفتیش قرار گرفتم. مامور فرودگاه (!) میخواست بداند كه من این توارها را چكار میكنم، خود در اروپا چكاره هستم و غیره. من هم پاسخ دادم كه «این نوارها را (ماملی، حسنزیرك، …) برای استفادة شخصی و به عنوان یادگاری به آلمان میبرم و مشغول تحصیل هستم.» متعاقب این، سوال شد «چه میخوانید؟». پاسخ دادم «علوم ارتباطات، روزنامه، رادیو، تلویزیون». مامور پس از «ابراز لطف» چندی فرمودند كه «سعی كنید در اروپا حقایق را در مورد ایران بنویسید. ما میدانیم كه خیلی در مورد ایران د… مینویسند.» من هم آزرده از تفتیش و معطلی جواب دادم: «خیر قربان. بنده اولاً در دانشگاه كار تحقیقاتی میكنم و نه مقالهنویسی. دوماً اینكه اگر هم بخواهم روزی در مورد ایران چیزی بنویسم، مجبورم مسائل را وارونه منعكس كنم!» آقای مامور هم با تعجب فرمودند: «چرا؟؟» پاسخ دادم: «اگر در اروپا بنویسم كه من بین مهاباد و ارومیه كه در داخل یك كشور واحد قرار دارد و بیشتر از صدوده كیلومتر بین آنها فاصلە نیست، چند بار از طرف نیروهای امنیتی كنترل شدم و هر بار از من میخواستند كه چمدانهایم را باز كنم، برای اینكه ببینند كه آیا موز دارم یا برنج، و همچنین بنویسم كه در فرودگاه بسیار كوچك داخلی ارومیه پس از چند بار كنترل میبایست به مامور فرودگاه در مورد اینكه چرا این نوارهای كُردی تائید نشدهاند و در كشور خارجی چكاره هستم و غیره، حساب پس بدهم، آبرویمان كه میرود. همان بهتر كه حقایق را كتمان كنم و بگویم كه ایران «مدینة فاضله» است و بمانند اروپا میماند كه از چند كشور با ماشین رد میشوی كسی جلویت را نمیگیرد، چه رسد به اینكه كسی با نگاه امنیتی بپرسد كه چه چیزی همراه دارید و در فلان كشور چكار میكنید…»
باشد كه ما نیز با بهرهگیری از تجارب بشریت ترقیخواه و ایجاد «اتحادیة خلقهای خاورمیانه» هم از تضادها و تصادمات و ناهنجاریهای داخلی خود بكاهیم و هم موجبات شكوفایی منطقه را در سایة صلح و یك ساختار دمكراتیك و عادلانه فراهم سازیم. كافی است از نظر بگذرانیم، چه شكوفا خواهد شد منطقة ما، چنانچه كشورهای ما هزینههای تسلیح خود به سلاحهای مرگبار را صرف رفاه و آسایش مردمشان میكردند. این امر میسر نیست مگر با دمكراتیزه كردن ساختارهای داخلی خود این كشورها و همچنین مناسبات بین آنها، با ایجاد یك نظم نوین منطقهای بر اساس كنفدراسیون و سپس فدراسیون منطقهای به دست خلقهای خود منطقه.